سرگذشت واقعی خودمه
سرگذشت واقعی خودمه
عشق ویسگونی قسمت هفدهم ❤ ️
با حرفای مامان مهران و وساطتاش کمی دعوامون کمتر شده بود و خود مهران هم بیشتر رعایت میکرد
چند باری مادر مهران دوباره با مادر من صحبت کرده بود و بازم همون جواب منفی
نمیشههه نمیشههه رسیدن ب مهران محال بود چ شبهایی که با گریه نمیخابیدم و با چشمای قرمز از خواب بیدار نمیشدم
تصمیم خودمو گرفته بودم باید فشار بیشتری به خونوادم وارد میکردم
_بابا چرا اخه مخالفین من دوستش دارم با سختیاش میسازم
_دختره بیشعور من میدونم تو نمیتونی دو روزه برمیگردی
مامانم شروع کرد به گریه
_به فکر آبروی ما نیستی بگن دخترمو دادم ب همچین ادمی
_اخه مگ چشه مهران شاید بی پوله ولی دوستم داره
دعوا بالا گرفته بود ک بابام رفت کوله پشتیمو اورد و چند تا لباس و شناسناممو پرت کرد جلوم
_برو گمشو بیرون از خونه مگ اونو نمیخای برو ببینم خرجتو میده اگ ما پشتت نباشیم برو ببین تو خونشون راهت میده گمشو بررررررررررررو و لگدی تو پهلوم زد
مادرمم بدتر از بابام به جای اینکه جلوی بابامو بگیره مشت محکمی به سرم کوبید منم اشک میریختم که همون لحظه مهران زنگ زد
ک بابام موبایلمو برداشت و دادی کشید
_مگ دختر منو نمیخای بیا ببرش این دگ دختر من نیس اگ با دو دست لباس قبولش داری بیا خاستگاری ب شرطی که ی خونه تو شمال به نامش بزنی
میدونستم مهران موقعیت چنین چیزیو نداره واسه همین بابام این شرطو گذاشت واقعا از این همه دعوا با خونوادم و مهران خسته شدم تحملم تموم شده بود کاملا افسرده شده بودم
با مهران همون شب حرف زدم میگفت فرار کن برو شمال خونه ما مجبور میشن موافقت کنن خونوادت
تصمیم خودمو گرفتم صبح روز بعد بیدار شدم و به سمت بندر انزلی رفتم (احمقانه ترین کارم) #سرگذشت #رمان #داستان #عشق_ویسگونی
عشق ویسگونی قسمت هفدهم ❤ ️
با حرفای مامان مهران و وساطتاش کمی دعوامون کمتر شده بود و خود مهران هم بیشتر رعایت میکرد
چند باری مادر مهران دوباره با مادر من صحبت کرده بود و بازم همون جواب منفی
نمیشههه نمیشههه رسیدن ب مهران محال بود چ شبهایی که با گریه نمیخابیدم و با چشمای قرمز از خواب بیدار نمیشدم
تصمیم خودمو گرفته بودم باید فشار بیشتری به خونوادم وارد میکردم
_بابا چرا اخه مخالفین من دوستش دارم با سختیاش میسازم
_دختره بیشعور من میدونم تو نمیتونی دو روزه برمیگردی
مامانم شروع کرد به گریه
_به فکر آبروی ما نیستی بگن دخترمو دادم ب همچین ادمی
_اخه مگ چشه مهران شاید بی پوله ولی دوستم داره
دعوا بالا گرفته بود ک بابام رفت کوله پشتیمو اورد و چند تا لباس و شناسناممو پرت کرد جلوم
_برو گمشو بیرون از خونه مگ اونو نمیخای برو ببینم خرجتو میده اگ ما پشتت نباشیم برو ببین تو خونشون راهت میده گمشو بررررررررررررو و لگدی تو پهلوم زد
مادرمم بدتر از بابام به جای اینکه جلوی بابامو بگیره مشت محکمی به سرم کوبید منم اشک میریختم که همون لحظه مهران زنگ زد
ک بابام موبایلمو برداشت و دادی کشید
_مگ دختر منو نمیخای بیا ببرش این دگ دختر من نیس اگ با دو دست لباس قبولش داری بیا خاستگاری ب شرطی که ی خونه تو شمال به نامش بزنی
میدونستم مهران موقعیت چنین چیزیو نداره واسه همین بابام این شرطو گذاشت واقعا از این همه دعوا با خونوادم و مهران خسته شدم تحملم تموم شده بود کاملا افسرده شده بودم
با مهران همون شب حرف زدم میگفت فرار کن برو شمال خونه ما مجبور میشن موافقت کنن خونوادت
تصمیم خودمو گرفتم صبح روز بعد بیدار شدم و به سمت بندر انزلی رفتم (احمقانه ترین کارم) #سرگذشت #رمان #داستان #عشق_ویسگونی
۵۵.۹k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.