𝙸'𝚖 𝙼𝚘𝚗𝚜𝚝𝚎𝚛
𝙸'𝚖 𝙼𝚘𝚗𝚜𝚝𝚎𝚛
𝙿𝚊𝚛𝚝²
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
جیمین با عصبانیت و ترس اینکه ولیعهد از دست دختر داییش رنجور شود گفت : هایونا تو میدونی داری با کی حرف میزنی ؟!
هایون : بله ! با پسر باباش؟🤨
____________________________________________
جیمین که خونش به جوش آمده بود ، خواست دهان دختر را با دشنام ببندد و اورا نجات دهد !
جونگکوکی تا الان سکوت را ترجیح داده بود دستش را به نشانه ساکت کردن جیمین بالا آورد
از نگاه و اخم کیوت دختر ریز خنده ای کرد و گفت : شما کیم هایون دختر وزیر اعظم نیستید؟
هایون : گیرم که باشم ... چیزی به معلوماتتون اضافه شد؟
جونگکوک تا خواست زبان باز کند شمشیر زیر گردنش باعث سکوت شد !
مرد شمشیرش را بالا برد و خواست ضربه ای به ولیعهد سرزمین چوسان بزند که با برخورد چیزی به کمرش به پشت سرش نگاه کرد و با هایون پا به رهنه رو به رو شد
هایون : کجا رو مینگری بی فانوس مگه خودت مادر خواهر نداری ؟ برو واسه خودتو نگا کن ! منحرف •-•
جیمین که دختر دایی خنگش رو پوکر نگاه میکرد دست به کار شد و با مرد سیه پوش نبردی را آغاز کرد
هایونی که مغز نخودیش بالاخره فهمید هدف جونگکوک ، بود دستش رو گرفت و فرار کرد .
جونگکوک و هایون که به خوبی جیمین رو میشناختن و میدونستن بین این هفت آسمان و زمین کسی نمیتوان در شمشیرزنی حریفش شود ذهنشون رو روی فرار متمرکز کردن
هایون ، کوک رو کشید پشت یه اصطبل و دستش رو بر دهان پسر گذاشت (خیلی دلم میخواد بفهمی جونگکوک ولیعهده و اینقدر باهاش پسرخاله شدی خودتو جر بدی ا.ت جان😁)
هایون به روبهرو نگاه میکرد و لبش رو از استرس گاز میگرفت اما جانگکوک محو نیم رخ زیبای دختر شد
انسان ها معتقدند که باید دنبال شباهت گشت تا عشق پایدار بماند بی خبر از اینکه تفاوت باعث میشود عاشق شوند ! هیچکس تا به حال شاید جرئت دیدن چهره جونگکوک هم نداشت اما هایون جرئت کرد حرف دلش را به اون بزنه ، اون یه دختر متفاوت بود با هاله طلایی دورش! فقط چند لحظه هایون رو بیشتر ندیده بود اما باهاش خو گرفت و مهرش به دلش افتاد!
هایون : یاع باید از اینجا بیرون بریم ... پشت اینجا به جنگل خلف قصر میرسه ...
دخترک حتی امان تایید کردن به کوک نداد و دستش رو کشید
ولیعهد که تا به حال فقط دستان خود را پشت کمر می انداخت و به آرامی قدم میزد و دویدن را تجربه نکرده بود نفس نفس زنان به دختر گفت : هع .. هع بسه دیگه هایون شی هع ...من تا حالا ندوییده بودم
هایون با عصبانیت به شونه ولیعهد میزنه و میگه : وااااتتتتتت! ؟ تا حالا ندوییده بودم 向__向(ادا بچمو در نیااار•-•) بیا ببینم الان هردومونو به کشتن می...
𝙿𝚊𝚛𝚝²
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
جیمین با عصبانیت و ترس اینکه ولیعهد از دست دختر داییش رنجور شود گفت : هایونا تو میدونی داری با کی حرف میزنی ؟!
هایون : بله ! با پسر باباش؟🤨
____________________________________________
جیمین که خونش به جوش آمده بود ، خواست دهان دختر را با دشنام ببندد و اورا نجات دهد !
جونگکوکی تا الان سکوت را ترجیح داده بود دستش را به نشانه ساکت کردن جیمین بالا آورد
از نگاه و اخم کیوت دختر ریز خنده ای کرد و گفت : شما کیم هایون دختر وزیر اعظم نیستید؟
هایون : گیرم که باشم ... چیزی به معلوماتتون اضافه شد؟
جونگکوک تا خواست زبان باز کند شمشیر زیر گردنش باعث سکوت شد !
مرد شمشیرش را بالا برد و خواست ضربه ای به ولیعهد سرزمین چوسان بزند که با برخورد چیزی به کمرش به پشت سرش نگاه کرد و با هایون پا به رهنه رو به رو شد
هایون : کجا رو مینگری بی فانوس مگه خودت مادر خواهر نداری ؟ برو واسه خودتو نگا کن ! منحرف •-•
جیمین که دختر دایی خنگش رو پوکر نگاه میکرد دست به کار شد و با مرد سیه پوش نبردی را آغاز کرد
هایونی که مغز نخودیش بالاخره فهمید هدف جونگکوک ، بود دستش رو گرفت و فرار کرد .
جونگکوک و هایون که به خوبی جیمین رو میشناختن و میدونستن بین این هفت آسمان و زمین کسی نمیتوان در شمشیرزنی حریفش شود ذهنشون رو روی فرار متمرکز کردن
هایون ، کوک رو کشید پشت یه اصطبل و دستش رو بر دهان پسر گذاشت (خیلی دلم میخواد بفهمی جونگکوک ولیعهده و اینقدر باهاش پسرخاله شدی خودتو جر بدی ا.ت جان😁)
هایون به روبهرو نگاه میکرد و لبش رو از استرس گاز میگرفت اما جانگکوک محو نیم رخ زیبای دختر شد
انسان ها معتقدند که باید دنبال شباهت گشت تا عشق پایدار بماند بی خبر از اینکه تفاوت باعث میشود عاشق شوند ! هیچکس تا به حال شاید جرئت دیدن چهره جونگکوک هم نداشت اما هایون جرئت کرد حرف دلش را به اون بزنه ، اون یه دختر متفاوت بود با هاله طلایی دورش! فقط چند لحظه هایون رو بیشتر ندیده بود اما باهاش خو گرفت و مهرش به دلش افتاد!
هایون : یاع باید از اینجا بیرون بریم ... پشت اینجا به جنگل خلف قصر میرسه ...
دخترک حتی امان تایید کردن به کوک نداد و دستش رو کشید
ولیعهد که تا به حال فقط دستان خود را پشت کمر می انداخت و به آرامی قدم میزد و دویدن را تجربه نکرده بود نفس نفس زنان به دختر گفت : هع .. هع بسه دیگه هایون شی هع ...من تا حالا ندوییده بودم
هایون با عصبانیت به شونه ولیعهد میزنه و میگه : وااااتتتتتت! ؟ تا حالا ندوییده بودم 向__向(ادا بچمو در نیااار•-•) بیا ببینم الان هردومونو به کشتن می...
۷.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.