پدر خوانده پارت ۳
ویو کوک: هر جقدر میخواستم جدا بشم نمیتونستن و بیشتر تحریک میشدم و وحشیانه تر مک میزدم که صدای ات بلند شد
ات:ب..بابا درد داشت
کوک:ببخشید عسلم گریه نکن باشه؟
ات:نه نه گریم نمیاد*خنده*
کوک:باشه پس من میرم توی اتاقم یه سری کار دارم تو هم اکه حوصلت سر رفته بشین تلویزیون ببین
ات:اوهوم باشه
ویو ات: بعد اینکه رفت توی اتاق کارش یکم با دوستام چت کردم و شام رو آماده کردم و درش رو گذاشتم تا بپزه گفتن بهتره برم یه سر به ببا بزنم در اتاقش رو باز کردم هنوز متوجه اومدنم نشده بود هی دستش رو میذاشت روی شونه هاش میمالید فکر کنم خیلی خسته اس... رفتم پشت صندلی و دستام رو گذاشتم روی چشماش
کوک:ات چیکار میکنی؟*خنده*
ات:من که ات نیستم اجومام
کوک:*خنده*
ات:اوپس سوتی دادم؟
کو:بدجور*خنده* حالا بگو ببینم چی شد اومدی اینجا
ات:بابا خسته ای*نگران*
کوک:اره یکم
ات:باباااااا بعد یه روز تمام اومدی خونه میگی یکم خسته اییییی
کوک:چی بگم خب آره خیلی خستم
ات:بدنت خیلی درد میکنه؟*بغض*
کوک:هی هی چرا گریه میکنی؟ خوب میشم یه دوش بگیرم اوکی میشم
ات:بزار برات ماساژ بدم
کوک:تو با این دستای کوچولوت میخوای ماساژ بدی؟*خنده*
ات:بابا*عصبی*
کوک:باشه باشه
ویو کوک:لباسمو در اوردم و روی تخت نشستم پماد رو زد روی دستش و منم روی تخت به شکم دراز کشیدم شروع کرد به ماساژ دادن(صلوات)
کوک:اوممم خیلی خوبه(توبه)
ات:هوم خوبه*لبخند*
کوک:اها اونجا در میکنه
ات:پهلوت؟
کوک:آره آره
ویو کوک: دستش با پوست بدنم تماس پیدا کرده بود و خیلی تحریک شده بودم دستشو برد سمت گردنم و آروم می مالید کل بدنم داغ کرده بود واقعا بهش نیاز داشتم نه نه جی میگی اون دختره به خودت بیا...
ات:بابا جای دیگه ای هم درد میکنه؟
کوک:آره یکم نزدیکای سینم(صلوات ممدیییی)
ات:خب پس بزار اونجا رو هم ماساژ بدم
ویو کوک:دستش رو گذاشت بالای سینم که بین سینه و شونن می شد و مالید نا خواسته دستش رو گرفتم و کشیدم که افتاد روی خودم و سینه*هاش(به به توبههههه) روی بدنم فشرده شد
ات:چیزی میخواستی بابا؟
کوو:هوم یه بوس به بابا نمیدی؟
ات:باشه البته که میدم
محکم لباش رو چسبوند به لپم که دوباره تماس پیدا کردیم منم دستمو دور کمرش گذاشتم و به خودم فشردم
راوی: اون دور نفر بعد خوردن غذا به اتاق های خودشون رفتن کوک فکر میکرد ات خوشحال و سر حال ترین دختر دنیاس اما قافل از اینکه هر شب دختر با گریه میگذره هر شب یه کابوسی که مربوط به خودش و پدرش هست سراغ میاد و اذیتش میکنه امشب هم مثل گذشته اما امشب کامل تر دیده بود با ترس وارد اتاق پدرش شد و بالا تنه ی برهنه پدرش رو بغل کرد و خوابید.
ویو کوک:صبح با تابیدن پرتو های نور خورشید چشمام رو باز کردم ات روی تخت من خوابیده بود و لباش روی سینم بود ...اروم اومدم پایین تر و لباش داشت وسوم میکرد آروم آروم نزدیک شدم و لبام رو چسبوندم بهش چون ات خوابش سنگین بود نگران نبود بعد ۶ مینی لباش رو ول کردم و رفتم حموم
ویو ات:امروز تعطیل بود میتونستم هر چقدر بخوام بخوابم اما بازم زود بیدار شدم دیدم بابا نیست از صدای آب فهمیدم رفته حموم که اومد بیرون
کوک:اوه بیدار شدی قند عسل بابا
ات:اوهوم صبح بخیر
کوک:صبح بخیر زور صبحونه بخور میخوایم بریم بیرون بگردیم
ات:آخ جوووون باشه
ویو کوک:لباس و شلوار سفیدی پوشیدم(گذاشتم) و وقتی اومدم پایین دیدم ات به کیوت ترین شکل ممکن داره تند تند صبحونه شو میخوره و با اون لباس که پوشیده بود نگم
ویو ات:لباس صورتی با دامن خاکستری پوشیدم(گذاشتم) و صبحونه خوردم و با بابا سوار ماشین شدیم و یه پاساژ بزرگ وایساد
اتقدر گشتیم و لباس خریدیم داشتم برای خودم لباس میدیدم که با صدای آشنایی برگشتم
لوکا: سلامممممم
ات:واییییییییییی لوکا سلامم*پریدی بغلش*
کوک:ات*عصبی*
ات:اوه بابا اومدی خریدای من تموم شده بود
کوک:ایشون کی باشن؟
لوکا : من لوکا هستم دوست پسر .....
بایییییییی
ات:ب..بابا درد داشت
کوک:ببخشید عسلم گریه نکن باشه؟
ات:نه نه گریم نمیاد*خنده*
کوک:باشه پس من میرم توی اتاقم یه سری کار دارم تو هم اکه حوصلت سر رفته بشین تلویزیون ببین
ات:اوهوم باشه
ویو ات: بعد اینکه رفت توی اتاق کارش یکم با دوستام چت کردم و شام رو آماده کردم و درش رو گذاشتم تا بپزه گفتن بهتره برم یه سر به ببا بزنم در اتاقش رو باز کردم هنوز متوجه اومدنم نشده بود هی دستش رو میذاشت روی شونه هاش میمالید فکر کنم خیلی خسته اس... رفتم پشت صندلی و دستام رو گذاشتم روی چشماش
کوک:ات چیکار میکنی؟*خنده*
ات:من که ات نیستم اجومام
کوک:*خنده*
ات:اوپس سوتی دادم؟
کو:بدجور*خنده* حالا بگو ببینم چی شد اومدی اینجا
ات:بابا خسته ای*نگران*
کوک:اره یکم
ات:باباااااا بعد یه روز تمام اومدی خونه میگی یکم خسته اییییی
کوک:چی بگم خب آره خیلی خستم
ات:بدنت خیلی درد میکنه؟*بغض*
کوک:هی هی چرا گریه میکنی؟ خوب میشم یه دوش بگیرم اوکی میشم
ات:بزار برات ماساژ بدم
کوک:تو با این دستای کوچولوت میخوای ماساژ بدی؟*خنده*
ات:بابا*عصبی*
کوک:باشه باشه
ویو کوک:لباسمو در اوردم و روی تخت نشستم پماد رو زد روی دستش و منم روی تخت به شکم دراز کشیدم شروع کرد به ماساژ دادن(صلوات)
کوک:اوممم خیلی خوبه(توبه)
ات:هوم خوبه*لبخند*
کوک:اها اونجا در میکنه
ات:پهلوت؟
کوک:آره آره
ویو کوک: دستش با پوست بدنم تماس پیدا کرده بود و خیلی تحریک شده بودم دستشو برد سمت گردنم و آروم می مالید کل بدنم داغ کرده بود واقعا بهش نیاز داشتم نه نه جی میگی اون دختره به خودت بیا...
ات:بابا جای دیگه ای هم درد میکنه؟
کوک:آره یکم نزدیکای سینم(صلوات ممدیییی)
ات:خب پس بزار اونجا رو هم ماساژ بدم
ویو کوک:دستش رو گذاشت بالای سینم که بین سینه و شونن می شد و مالید نا خواسته دستش رو گرفتم و کشیدم که افتاد روی خودم و سینه*هاش(به به توبههههه) روی بدنم فشرده شد
ات:چیزی میخواستی بابا؟
کوو:هوم یه بوس به بابا نمیدی؟
ات:باشه البته که میدم
محکم لباش رو چسبوند به لپم که دوباره تماس پیدا کردیم منم دستمو دور کمرش گذاشتم و به خودم فشردم
راوی: اون دور نفر بعد خوردن غذا به اتاق های خودشون رفتن کوک فکر میکرد ات خوشحال و سر حال ترین دختر دنیاس اما قافل از اینکه هر شب دختر با گریه میگذره هر شب یه کابوسی که مربوط به خودش و پدرش هست سراغ میاد و اذیتش میکنه امشب هم مثل گذشته اما امشب کامل تر دیده بود با ترس وارد اتاق پدرش شد و بالا تنه ی برهنه پدرش رو بغل کرد و خوابید.
ویو کوک:صبح با تابیدن پرتو های نور خورشید چشمام رو باز کردم ات روی تخت من خوابیده بود و لباش روی سینم بود ...اروم اومدم پایین تر و لباش داشت وسوم میکرد آروم آروم نزدیک شدم و لبام رو چسبوندم بهش چون ات خوابش سنگین بود نگران نبود بعد ۶ مینی لباش رو ول کردم و رفتم حموم
ویو ات:امروز تعطیل بود میتونستم هر چقدر بخوام بخوابم اما بازم زود بیدار شدم دیدم بابا نیست از صدای آب فهمیدم رفته حموم که اومد بیرون
کوک:اوه بیدار شدی قند عسل بابا
ات:اوهوم صبح بخیر
کوک:صبح بخیر زور صبحونه بخور میخوایم بریم بیرون بگردیم
ات:آخ جوووون باشه
ویو کوک:لباس و شلوار سفیدی پوشیدم(گذاشتم) و وقتی اومدم پایین دیدم ات به کیوت ترین شکل ممکن داره تند تند صبحونه شو میخوره و با اون لباس که پوشیده بود نگم
ویو ات:لباس صورتی با دامن خاکستری پوشیدم(گذاشتم) و صبحونه خوردم و با بابا سوار ماشین شدیم و یه پاساژ بزرگ وایساد
اتقدر گشتیم و لباس خریدیم داشتم برای خودم لباس میدیدم که با صدای آشنایی برگشتم
لوکا: سلامممممم
ات:واییییییییییی لوکا سلامم*پریدی بغلش*
کوک:ات*عصبی*
ات:اوه بابا اومدی خریدای من تموم شده بود
کوک:ایشون کی باشن؟
لوکا : من لوکا هستم دوست پسر .....
بایییییییی
۹۹.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.