ناپدری
#ناپدری
#pt4
نیمه های شب بود کوک با صدای دختر کوچولو که کنار گوشش داشت گریه میکرد
+مامانی بابایی(گریه) میتلشم
_سوفیا موش کوچولو داری خواب میبینی بیدارشو کوچولو
کوک انقدر سوفیا رو تکون داد که چشماشو باز کرد
+بابایی
_چیشده عزیزم هوم؟چی ناراحتت کرده کوچولو من
+خواف بد دیدم
کوک بلند شد و دخترکوچولو رو تو بغلش به صورت خوابیده گرفت و به خودش چسبوندش
_هیشش چیزی نیست بابا اینجاست بابایی مراقبته نترس دخترکم منو نگاه کن
سوفیا به چشمای کوک زل زد
_گوش کن دخترکوچولوم تا زمانی که من کنارتم تو همیشه درامانی نمیزارم هیچکس بهت چیزی بگه یا بهت دستور بده یا بهت چشم داشته باشه هیچ وقت از چیزی نترس چون منو داری
+ملاقبم باج بابایی تو جا بابایی اشلیم ملاقبم باش مح خدی کوچولو و تلسوم (ترسو)
_حتما دخترکوچولوم بهت قول میدم
سوفیا انگوشت کوچولوش رو آورد بالا و کوک هم انگوشتش رو گرفت و قولشو همیشگی کرد بوسه ای به لپا و پیشونی دخترکوچولو زد و دخترکوچولو هم بلند شد رو پاها کوک نشست و بغلش کرد دستا کوچولوش به دور شونه ها کوک نمیرسید پس یکم بالاتر رفت دستاشو کامل دور گردن کوک حلقه کرد و لپا نرم و لطیفشو به لپا کوک چسبوند
+چیخد لپات نلمه (ذوق)
کوک خنده ای کرد سوفیا موهایه کوک رو با انگوشتاش نوازش میکرد و چیزی بود که کوک دوست داشت و نقطه ضعفش برا آرامش خالص بود کی فکرشو میکرد جئون جونگ کوک مرد خشن و سادیسمی که به هیچکس رحم نمیکنه و به شدت قدرتمنده جلو یه دختر بچه که نمیدونست پدر مادرش کی بودن اینقدر بهش آرامش داده اما این فقط واسه اون دخترکوچولو بود نه کسه دیگه خندهاش محبتاش همه چیزایه خوبش ماله پرنسسش بود ولی با یه چیزی مخالف بود بابا صدا کردن دختر کوچولو ولی چون هنوز خیلی کوچولو و ممکنه قلبش بشگنه چیزی نگفت
پرش به دو هفته بعد
دخترکوچولو تو اتاق کار پسرک دور از میزش نشسته بود کوک هم مشغول حل کردن پروندهاش بود کوک واسه سوفیا دفتر نقاشی و مداد رنگی چند رنگه خریده بود
+بابا
#آرورا
#لایکوکامنت
#pt4
نیمه های شب بود کوک با صدای دختر کوچولو که کنار گوشش داشت گریه میکرد
+مامانی بابایی(گریه) میتلشم
_سوفیا موش کوچولو داری خواب میبینی بیدارشو کوچولو
کوک انقدر سوفیا رو تکون داد که چشماشو باز کرد
+بابایی
_چیشده عزیزم هوم؟چی ناراحتت کرده کوچولو من
+خواف بد دیدم
کوک بلند شد و دخترکوچولو رو تو بغلش به صورت خوابیده گرفت و به خودش چسبوندش
_هیشش چیزی نیست بابا اینجاست بابایی مراقبته نترس دخترکم منو نگاه کن
سوفیا به چشمای کوک زل زد
_گوش کن دخترکوچولوم تا زمانی که من کنارتم تو همیشه درامانی نمیزارم هیچکس بهت چیزی بگه یا بهت دستور بده یا بهت چشم داشته باشه هیچ وقت از چیزی نترس چون منو داری
+ملاقبم باج بابایی تو جا بابایی اشلیم ملاقبم باش مح خدی کوچولو و تلسوم (ترسو)
_حتما دخترکوچولوم بهت قول میدم
سوفیا انگوشت کوچولوش رو آورد بالا و کوک هم انگوشتش رو گرفت و قولشو همیشگی کرد بوسه ای به لپا و پیشونی دخترکوچولو زد و دخترکوچولو هم بلند شد رو پاها کوک نشست و بغلش کرد دستا کوچولوش به دور شونه ها کوک نمیرسید پس یکم بالاتر رفت دستاشو کامل دور گردن کوک حلقه کرد و لپا نرم و لطیفشو به لپا کوک چسبوند
+چیخد لپات نلمه (ذوق)
کوک خنده ای کرد سوفیا موهایه کوک رو با انگوشتاش نوازش میکرد و چیزی بود که کوک دوست داشت و نقطه ضعفش برا آرامش خالص بود کی فکرشو میکرد جئون جونگ کوک مرد خشن و سادیسمی که به هیچکس رحم نمیکنه و به شدت قدرتمنده جلو یه دختر بچه که نمیدونست پدر مادرش کی بودن اینقدر بهش آرامش داده اما این فقط واسه اون دخترکوچولو بود نه کسه دیگه خندهاش محبتاش همه چیزایه خوبش ماله پرنسسش بود ولی با یه چیزی مخالف بود بابا صدا کردن دختر کوچولو ولی چون هنوز خیلی کوچولو و ممکنه قلبش بشگنه چیزی نگفت
پرش به دو هفته بعد
دخترکوچولو تو اتاق کار پسرک دور از میزش نشسته بود کوک هم مشغول حل کردن پروندهاش بود کوک واسه سوفیا دفتر نقاشی و مداد رنگی چند رنگه خریده بود
+بابا
#آرورا
#لایکوکامنت
۱۳.۷k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.