فیک(سرنوشت )پارت ۸۸
فیک(سرنوشت )پارت ۸۸
آلیس ویو
۸ سال بعد
با دستم موهام رو از جلو دیدم پس زدم..لباسام رو شستم..کارم که تموم شد کنار رودخانه نشستم..و غروب خورشید رو نگاه میکردم..مامان و مین جون تا الان برنگشته بود..
۸ سال زمان زیادی بود واسه دوری ..
دلتنگی داشت خفه ام میکرد..حس میکردم هر روز وجودم ناقص تر از روز قبل میشه..
+چرا گرفته دلت؟مثل آن که تنهایی ...
_ چه قدر هم تنها!..
+خیال میکنم دچار آن رگِ پنهانِ رنگ ها هستی..
_ دچار یعنی عشق؟؟
+فکر کن چه تنهاست..
اگر ماهی کوچک...
دچارِ آبِ دریایی بیکران باشد ،،،
_ چه فکر نازک غمناکی ..!
+دچار باید بود!!
با تکون دادن سرم دوباره برگشتم به دنیای واقعی..نگاهی به چهار طرفم انداختم کسی نبود یعنی داشتم با خود حرف میزدم..
با صدای نازک پسرک که از دور داشت اسمم رو صدا میزد از جام بلند شدم..
چشمام رو ریز کردم تا بیتونم ببینمش..بلاخره تونستم ببینمش..ایستادم تا نزدیکم شد..دستام رو باز کردم که دوید اومد تو بغلم..بلندش کردم و رو هوا چرخوندمش.. صدا خنده هاش تنها دلیل موندم بود..اون هر روز بزرگ میشد...اما من تا به امروز جرائت نکردم که بگم باباش کیه..
پایین گذاشتمش..با دستش اشاره کرد که بشینم..روبروش نشستم که گُل رُز تو دستش رو کنار گوشم گذاشت و بعدش بوسهی روی لپام زد..
دستم رو کشید و کنار درخت نشست..کنارش نشستم که با خوشحالی گفت..
مین جون: مامان...مامان بزرگ گفت که رودها رو کودک دریا میگویند یعنی واقعیت دارد..؟
دستم و روی شونش گذاشتم و به خود چسبوندمش و با صدای آروم جواب رو دادم
آلیس: آره..رود کودک دریا هست..میدونی چرا میگن کودک دریا..بهشون نگاه کن..الان رو نگاه همشون پُر از سروصدا هست..همشون مشغول بازیگوشی های خاص کودکان هست..زمانیکه این کودک بازیگوش بعد از طی کردن راه زیاد و موانع پُخته میگردد و به دریا تبدیل میشود مانند انسان که به بلوغ فکری کامل رسیده دیگراز آن شیطنت ها خبری نیس.
مانند کودک گمشدهای که بعد از سالها دوری به آغوش مادر میپیوندد و با تمام وجودش مادر رو به آغوش میکشد..
مین جون: یعنی شبیه من که بعد از گذر زمون بزرگ میشم و ديگه مث قبل گریه نمیکنم ؟
لبخندی به حرفش زدم و گفتم
آلیس: آری..شبیه تو....
آلیس: پاشو باید برگردیم مامان بزرگ شاید تا الان برگشته باشه..
بلند شدم و دست مین جون رو گرفتم و راه افتادیم به سمت خونه..
با آرامش کنارم قدم میزد انگار میدونست واسم چی اتفاق افتاده..چون تا الان هیچوقت ازم نپرسید باباش کجاست..
جونگ کوک آخرین باری که دیدمش تو مراسم تاج گذاری تهیونگ بود..تهیونگ شاهزاده اول بعد از باباش شاه خاندان جئون شد..
۸ سال میگذره..نمیدونم چقدر عوض شده..اما میتونم نگاهاشو تو چشمای مین جون ببينم...مین جون با هرثانیه که بزرگ میشه..بیشتر شبیه به باباش میشه..
تا مامان رو جلو در خونه دید دستم رو ول کرد و قدم هاش رو سریع تر..تا به مامان رسید بغلش کرد..
مامان سنش رفته بود بالا..دیگه مث قبل نمیتونست رو پاهای خود وایسه..مجبور بود موقع راه رفتن عصا دست بگیره وبا کمک عصا راه میرفت..اما بازم کار میکرد و نمیزاشت من کار کنم..تو اون محله کوچیک که الان شده بود شهری نسبتا بزرگ..شروع کرده بود به کار و ماهی میفروخت..
به مامان سلام کردم جواب سلامم رو داد و باهم وارد خونه شدیم..درو بستم..مامان رو کاناپه نشست و مین جونم کنارش.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط نداریم
اما لطفا نظرتون رو بگین....
آلیس ویو
۸ سال بعد
با دستم موهام رو از جلو دیدم پس زدم..لباسام رو شستم..کارم که تموم شد کنار رودخانه نشستم..و غروب خورشید رو نگاه میکردم..مامان و مین جون تا الان برنگشته بود..
۸ سال زمان زیادی بود واسه دوری ..
دلتنگی داشت خفه ام میکرد..حس میکردم هر روز وجودم ناقص تر از روز قبل میشه..
+چرا گرفته دلت؟مثل آن که تنهایی ...
_ چه قدر هم تنها!..
+خیال میکنم دچار آن رگِ پنهانِ رنگ ها هستی..
_ دچار یعنی عشق؟؟
+فکر کن چه تنهاست..
اگر ماهی کوچک...
دچارِ آبِ دریایی بیکران باشد ،،،
_ چه فکر نازک غمناکی ..!
+دچار باید بود!!
با تکون دادن سرم دوباره برگشتم به دنیای واقعی..نگاهی به چهار طرفم انداختم کسی نبود یعنی داشتم با خود حرف میزدم..
با صدای نازک پسرک که از دور داشت اسمم رو صدا میزد از جام بلند شدم..
چشمام رو ریز کردم تا بیتونم ببینمش..بلاخره تونستم ببینمش..ایستادم تا نزدیکم شد..دستام رو باز کردم که دوید اومد تو بغلم..بلندش کردم و رو هوا چرخوندمش.. صدا خنده هاش تنها دلیل موندم بود..اون هر روز بزرگ میشد...اما من تا به امروز جرائت نکردم که بگم باباش کیه..
پایین گذاشتمش..با دستش اشاره کرد که بشینم..روبروش نشستم که گُل رُز تو دستش رو کنار گوشم گذاشت و بعدش بوسهی روی لپام زد..
دستم رو کشید و کنار درخت نشست..کنارش نشستم که با خوشحالی گفت..
مین جون: مامان...مامان بزرگ گفت که رودها رو کودک دریا میگویند یعنی واقعیت دارد..؟
دستم و روی شونش گذاشتم و به خود چسبوندمش و با صدای آروم جواب رو دادم
آلیس: آره..رود کودک دریا هست..میدونی چرا میگن کودک دریا..بهشون نگاه کن..الان رو نگاه همشون پُر از سروصدا هست..همشون مشغول بازیگوشی های خاص کودکان هست..زمانیکه این کودک بازیگوش بعد از طی کردن راه زیاد و موانع پُخته میگردد و به دریا تبدیل میشود مانند انسان که به بلوغ فکری کامل رسیده دیگراز آن شیطنت ها خبری نیس.
مانند کودک گمشدهای که بعد از سالها دوری به آغوش مادر میپیوندد و با تمام وجودش مادر رو به آغوش میکشد..
مین جون: یعنی شبیه من که بعد از گذر زمون بزرگ میشم و ديگه مث قبل گریه نمیکنم ؟
لبخندی به حرفش زدم و گفتم
آلیس: آری..شبیه تو....
آلیس: پاشو باید برگردیم مامان بزرگ شاید تا الان برگشته باشه..
بلند شدم و دست مین جون رو گرفتم و راه افتادیم به سمت خونه..
با آرامش کنارم قدم میزد انگار میدونست واسم چی اتفاق افتاده..چون تا الان هیچوقت ازم نپرسید باباش کجاست..
جونگ کوک آخرین باری که دیدمش تو مراسم تاج گذاری تهیونگ بود..تهیونگ شاهزاده اول بعد از باباش شاه خاندان جئون شد..
۸ سال میگذره..نمیدونم چقدر عوض شده..اما میتونم نگاهاشو تو چشمای مین جون ببينم...مین جون با هرثانیه که بزرگ میشه..بیشتر شبیه به باباش میشه..
تا مامان رو جلو در خونه دید دستم رو ول کرد و قدم هاش رو سریع تر..تا به مامان رسید بغلش کرد..
مامان سنش رفته بود بالا..دیگه مث قبل نمیتونست رو پاهای خود وایسه..مجبور بود موقع راه رفتن عصا دست بگیره وبا کمک عصا راه میرفت..اما بازم کار میکرد و نمیزاشت من کار کنم..تو اون محله کوچیک که الان شده بود شهری نسبتا بزرگ..شروع کرده بود به کار و ماهی میفروخت..
به مامان سلام کردم جواب سلامم رو داد و باهم وارد خونه شدیم..درو بستم..مامان رو کاناپه نشست و مین جونم کنارش.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط نداریم
اما لطفا نظرتون رو بگین....
۲۶.۹k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.