فیک(سرنوشت )پارت ۸۹
فیک(سرنوشت )پارت ۸۹
آلیس ویو
....
"بعد از شام"
رو مبل تک نفره نشستم..سینی که دستم بود رو روی میز روبروم گذاشتم..
لیوان شیر رو جلو مین جون گذاشتم..و فنجون قهوه رو جلو مامان
مامان صحبتی از امروزش کرد که با سؤال مین جون هردوتامون ساکت شدیم
مین جون: مامان..میگم بابا چرا نمیاد من هرشب منتظرش میمونم که شب ها از کار برگرده اما انگار اون مارو دوس نداره.
نگاهی به مامان انداختم که از جاش بلند شد..
می سون: خب آلیس فک کنم ایستگاه آخره..الان وقتشه..نمیشه از این بیشتر بهش دروغ بگی..اون هر روز بزرگ تر و دانا تر میشه پس باید بدونه..
آلیس : اما مامان
می سون: هیس..مین جون بزرگ شده..دیگه نمیشه دروغ گفت..الان زمانشه من میرم اتاقم راحت باش..همه چیو بهش بگو..
مامان رفت و فقط منو مین جون موندیم..با نگاهی که قلب آدم رو ذوب میکرد نگام میکرد..دستی رو سرش کشیدم و گفتم
آلیس: میتونی اون جعبه کوچیک که تو اتاق هست رو واسم بیاری؟
مین جون: همونی که بهم گفتی هیچوقت بهش دست نزنم
آلیس: اوهوم
از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد بعد از دقیقهی دوباره برگشت..کنارم نشست و جعبه رو گذاشت تو دستم..
در جعبه رو باز کردم..و تنها چیزی که اون تو بود رو درآوردم جعبه رو روی میز گذاشتم و عکس که دستم بود رو دست مین جون دادم..
نگاهی به عکس انداخت و گفت
مین جون: این که عکس شاهزاده دومه..
آلیس: آره.
مین جون: خب من میخاستم بابام رو ببینم..این که بابام نیس.
آلیس: چی حسی نسبت بهش داری..
مین جون: خب..نمیدونم..فقط میدونم که باید بهش احترام بزارم..اما بعضی وقتا پیش میاد که فکر میکنم من خیلی شبیه به اونم
آلیس: اگه بگم..من باعث شدم تا از بابات دور بشی..باهام چیکار میکنی..میتونی منو ببخشی..بهم قول میدی که منو ببخشی
مین جون: خب مامانی اول اینکه تو مامانمی..و دوم اینکه تو بزرگ تر از منی و بیشتر از من با این دنیا آشنایی پس میتونم بگم..اگه خاستی منو از بابام دور کنی..یعنی این بهترین راه بوده..با اینکه من دليلش رو نمیدونم..
اما اینکه بهت قول بدم تا ناراحت نشم..نمیتونم ..چون میترسم نتونم سر قولم بمونم.
مین جون هوشیارتر از سنش بود اون فقط ۸ سالشه اما حرفاش مث یه انسانیه که به بلوغ فکری کامل رسیده..
آلیس: بابات..۸سال قبل..قبل اینکه تو پا بزاری به این دنیا..تصمیم گرفتم تا واسه مدتی از بابات دور باشم..
شب سردی بود که فرار کردم..درست شبِ بود که واست اسم انتخاب کرده بودیم..اگه می موندم..شاید الان تورو نداشتم و تو من رو..پس این تنها راه بود..اون عکس که تو دستته..جونگ کوک..شاهزاده دوم خاندان جئون..اون باباته..و تو اولین وارث خاندانی..میدونم باورت سخته..اما تو از یه خاندان سلطنتیِ..
مین جون: صبر کن.. نه نه..امکان نداره
آلیس:مین جون..........(نفس عمیق)..............معذرت میخام.
مین جون:...نمیتونم باور کنم
تا خاستم چیزی بگم که صدا مامانم مانعم شد..
کنار مین جون نشست..
دستش رو روی سر مین جون گذاشت و حین اینکه نوازشش میکرد..گفت
می سون: مین جون..خوشگل مامان بزرگ..میدونم نمیتونی قبولش کنی..اما مامانت حق داره..خودت گفتی اون بزرگ شده..پس میتونه به تنهایی تصمیم بگیره..
مین جون: اما..مامان بزرگ..من سالهاست فکر کردم بابام مارو ول کرده
می سون: مین جون زندگی هیچوقت به خاسته ما نمیشه..همیشه چیزی که ما بخایم رو نه بلکه اون چیزی که ازش نفرت داریم رو با ما میده..جونگ کوکم تو رو مامانت رو میخاست..اما زندگی شماهارو نداد..شاید گفت باید بیشتر صبر کنه..بیشتر و بیشتر..
مین جون: مگه خودتون نگفتین..خدا مارو آفریده تا به خاسته خودمون زندگی کنیم..
می سون: آره گفتم..اما...
مین جون:مامان ۸ ساله که همیشه از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکنم به امید اینکه شاید شبی بابام بخاد بیاد..
آلیس: معذرت میخام..نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم..
از جام بلند شدم..و بهسمت اتاق اومدم..
بعدی بستن در روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم...از همچون روزی ترس داشتم..اما هیچوقت فکرش رو نمیکردم واکنشش این باشه.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
دو متن پارت قبل از کتاب(لطفا گوسفند نباشید) بود
کتاب خوبیه پیشنهاد میکنم اگه نخوندین حتما بخونین
اینو گفتم که شما فک نکنن اونارو خودم نوشتم.
~~~~
میخواستم تا آخر هفته این فیک رو تموم کنم اما الان فک میکنم شاید تا اون موقع تموم نشه.
شرط نداریم
اما لطفا نظرتون رو بگین؟
آلیس ویو
....
"بعد از شام"
رو مبل تک نفره نشستم..سینی که دستم بود رو روی میز روبروم گذاشتم..
لیوان شیر رو جلو مین جون گذاشتم..و فنجون قهوه رو جلو مامان
مامان صحبتی از امروزش کرد که با سؤال مین جون هردوتامون ساکت شدیم
مین جون: مامان..میگم بابا چرا نمیاد من هرشب منتظرش میمونم که شب ها از کار برگرده اما انگار اون مارو دوس نداره.
نگاهی به مامان انداختم که از جاش بلند شد..
می سون: خب آلیس فک کنم ایستگاه آخره..الان وقتشه..نمیشه از این بیشتر بهش دروغ بگی..اون هر روز بزرگ تر و دانا تر میشه پس باید بدونه..
آلیس : اما مامان
می سون: هیس..مین جون بزرگ شده..دیگه نمیشه دروغ گفت..الان زمانشه من میرم اتاقم راحت باش..همه چیو بهش بگو..
مامان رفت و فقط منو مین جون موندیم..با نگاهی که قلب آدم رو ذوب میکرد نگام میکرد..دستی رو سرش کشیدم و گفتم
آلیس: میتونی اون جعبه کوچیک که تو اتاق هست رو واسم بیاری؟
مین جون: همونی که بهم گفتی هیچوقت بهش دست نزنم
آلیس: اوهوم
از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد بعد از دقیقهی دوباره برگشت..کنارم نشست و جعبه رو گذاشت تو دستم..
در جعبه رو باز کردم..و تنها چیزی که اون تو بود رو درآوردم جعبه رو روی میز گذاشتم و عکس که دستم بود رو دست مین جون دادم..
نگاهی به عکس انداخت و گفت
مین جون: این که عکس شاهزاده دومه..
آلیس: آره.
مین جون: خب من میخاستم بابام رو ببینم..این که بابام نیس.
آلیس: چی حسی نسبت بهش داری..
مین جون: خب..نمیدونم..فقط میدونم که باید بهش احترام بزارم..اما بعضی وقتا پیش میاد که فکر میکنم من خیلی شبیه به اونم
آلیس: اگه بگم..من باعث شدم تا از بابات دور بشی..باهام چیکار میکنی..میتونی منو ببخشی..بهم قول میدی که منو ببخشی
مین جون: خب مامانی اول اینکه تو مامانمی..و دوم اینکه تو بزرگ تر از منی و بیشتر از من با این دنیا آشنایی پس میتونم بگم..اگه خاستی منو از بابام دور کنی..یعنی این بهترین راه بوده..با اینکه من دليلش رو نمیدونم..
اما اینکه بهت قول بدم تا ناراحت نشم..نمیتونم ..چون میترسم نتونم سر قولم بمونم.
مین جون هوشیارتر از سنش بود اون فقط ۸ سالشه اما حرفاش مث یه انسانیه که به بلوغ فکری کامل رسیده..
آلیس: بابات..۸سال قبل..قبل اینکه تو پا بزاری به این دنیا..تصمیم گرفتم تا واسه مدتی از بابات دور باشم..
شب سردی بود که فرار کردم..درست شبِ بود که واست اسم انتخاب کرده بودیم..اگه می موندم..شاید الان تورو نداشتم و تو من رو..پس این تنها راه بود..اون عکس که تو دستته..جونگ کوک..شاهزاده دوم خاندان جئون..اون باباته..و تو اولین وارث خاندانی..میدونم باورت سخته..اما تو از یه خاندان سلطنتیِ..
مین جون: صبر کن.. نه نه..امکان نداره
آلیس:مین جون..........(نفس عمیق)..............معذرت میخام.
مین جون:...نمیتونم باور کنم
تا خاستم چیزی بگم که صدا مامانم مانعم شد..
کنار مین جون نشست..
دستش رو روی سر مین جون گذاشت و حین اینکه نوازشش میکرد..گفت
می سون: مین جون..خوشگل مامان بزرگ..میدونم نمیتونی قبولش کنی..اما مامانت حق داره..خودت گفتی اون بزرگ شده..پس میتونه به تنهایی تصمیم بگیره..
مین جون: اما..مامان بزرگ..من سالهاست فکر کردم بابام مارو ول کرده
می سون: مین جون زندگی هیچوقت به خاسته ما نمیشه..همیشه چیزی که ما بخایم رو نه بلکه اون چیزی که ازش نفرت داریم رو با ما میده..جونگ کوکم تو رو مامانت رو میخاست..اما زندگی شماهارو نداد..شاید گفت باید بیشتر صبر کنه..بیشتر و بیشتر..
مین جون: مگه خودتون نگفتین..خدا مارو آفریده تا به خاسته خودمون زندگی کنیم..
می سون: آره گفتم..اما...
مین جون:مامان ۸ ساله که همیشه از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکنم به امید اینکه شاید شبی بابام بخاد بیاد..
آلیس: معذرت میخام..نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم..
از جام بلند شدم..و بهسمت اتاق اومدم..
بعدی بستن در روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم...از همچون روزی ترس داشتم..اما هیچوقت فکرش رو نمیکردم واکنشش این باشه.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
دو متن پارت قبل از کتاب(لطفا گوسفند نباشید) بود
کتاب خوبیه پیشنهاد میکنم اگه نخوندین حتما بخونین
اینو گفتم که شما فک نکنن اونارو خودم نوشتم.
~~~~
میخواستم تا آخر هفته این فیک رو تموم کنم اما الان فک میکنم شاید تا اون موقع تموم نشه.
شرط نداریم
اما لطفا نظرتون رو بگین؟
۳۷.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.