فیک(سرنوشت)پارت ۹۰
فیک(سرنوشت)پارت ۹۰
آلیس ویو
مامان و مین جون کلی باهم حرف زدن..اما من ترس داشتم تا با مین جون روبرو شم..الان خجالت میکشیدم از کاری که در حقش انجام دادم..اون حق داشت که ازم ناراحت بشه..اما منم حق داشتم..گذروندن ۸ سال واسه منم سخت بود..اما تنها دلیل که برنگشتم..این بود که میترسیدم به جونگ کوک نگاه کنم..شاید من اونقدر هم شجاع نبودم..
سرم رو روی بالشت بیشتر فرو کردم..اشکام بیاختیار صورتم رو خیس کرده بود..
~~
تا صدای در رو شنیدم چشمام رو بستم..درست مث آخرین شبی که مامانم رو دیده بودم..
چشمام رو ریز باز کردم..که مین جون رو دم در دیدم..در رو بست و آروم سمتم اومد..صدام زد اما نخاستم جواب بدم..بزار فک کنه خوابم..
آروم کنارم دراز کشید و پتو رو روش کشید..
مین سلام: مامان..میدونم خواب نیستی..واکنشم نسبت به این موضوع بد بود..معذرت میخام..اما باید دلیلش رو بدونم تا بیتونم درکت کنم..
حرفی نزدم که دوباره گفت
مین جون: تقصیر منه..شاید اگه من نبودم الان تو و بابا خوشحال بودین..
تا این حرف رو شنیدم سریع گفتم
آلیس:اشتباه نکن..اگه تو نبودی منم نبودم..من فقط واسه تو زنده موندم..
مین جون: پس چرا بابام رو ترک کردی
آلیس: میگم اما ازشون متنفر نشو..
مین جون: باشه
آلیس: تنها دلیل که مجبور شدم بابات رو ترک کنم..مامان بزرگ و بابا بزرگ بود..اگه اونجا میموندم اونا تورو ازم میگرفتن...دیگه ممکن نبود تو من رو ببینی و یا بابات رو..من ترس داشتم تا تو گیر اونا تورو ازم بگیرن.
مین جون: مامان تو ترس از اونا نداشتی تو ترس از خود داشتی از سرنوشتت..از سرنوشت نامعلوم..اگه با بابا میموندی مطمئنم هیچ اتفاقی بدی نمیوفتاد..من تورو مقصر نمیدونم چون نیستی..هر مادری واسه بچهاش اینکارو میکرد..اما اینکه بهم نگفتی..باعث میشه فک کنم..الانم اونقدر بزرگ نشدم..تا با این دنیا آشنا شم
آلیس: مین..تو بزرگ تر از خودت هستی..فکرت طرز فکرت..شاید من زمانیکه همسن تو بودم..هیچی نمیدونستم اما تو..بیشتر از سنت میدونی..خوشحالم که همچون پسری دارم..
مین جون: کِی میخای بری به بابا بگی..
آلیس: نمیدونم..شاید وقتش باشه..اما من آماده نیستم..فکر میکنی اگه برم بابات منو قبول کنه..شاید من رو ول کنه بگه این چند سال رو کجا بودم..
مین جون: خودت چی فکر میکنی..
آلیس: فک میکنم شاید بخشیدیم شایدم ولم کرد..مطمئن نیستم
مین جون: تنها اشتباهی که داری اینه که حتی به خودت باور نداری..
آلیس:..
مین جون: مامان بزرگ بهم گفت "زندگی شبیه جعبه شکلاته..هیچوقت نمیدونی چی گیرت میاد"
با شنیدن این جمله انگار چیزی مهمی از زندگی رو فهمیدم..
مین جون: مامان..به خود قول بده..به خود باور کن..من منتظر اون روز میمونم..اما لطفا..برگردیم..
سرش رو روی بالشت من گذاشت..در حال که سرش رو نوازش میکردم..به سقف اتاق زُل زده بودم.. داشتم فکرمیکردم..که آخرش چی میشه..
..
"صبح"
بعدی رفتن مامان در رو بستم..لحظهی از رفتن مامان میگذشت که صدا در اومد..به سمت در رفتم و در حال که داشتم میگفتم
آلیس: مامانییی..چیزی یادت رفته
اما با دیدن سربازی سلطنتی آب دهنم رو قورت دادم..
آلیس: بله...؟!!
یکیکه از همشون غولپیکر بود با دستش هُلم داد..تا از جلو در کنار رفتم..چند نفرشون وارد خونه شدن..مین جون که گوشهی اتاق میخکوب شده بود رو برداشتن..تا خاستم به سمتشون برم..که یکی شون مانعم شد..تقلام بیفایده بود..
شمشیر که زیر گلوم گذاشته بود باعث میشد تا نتونم کاری کنم..فقط داد میزدم..
مین جون رو با بیرحمی بُردن..خاستم از دستش خلاص شم..که شمشیر رو زیر گلوم بیشتر فشار داد..و بعدش ولم کرد..با لگد به پام زد تا بیوفتم زمين..اونی که انگار از همشون بزرگتر بود روبروم ایستاد..و با یه پوزخند گفت
&:آلیس..پرنسس آلیس..اوه..من معذرت میخام..پرنسس..خانم لارا سلام گفت..گفت بهت بگم.. دلش واست تنگ شده..
با لگد محکمی که به فکم زد حس کردم انگار شکست..پخش زمین شدم..اشکام خون که از دهنم بیرون میومد..قاطی هم شده بودن..
خودم رو به سمت در کشیدم ..با کمک گرفتن از کاناپه بلند شدم..تا دنبالشون دویدم..راه افتادن..صدا داد مین جون رو میشنیدم..رو زانوهام فرود اومدم..لارا لارا......
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟
آلیس ویو
مامان و مین جون کلی باهم حرف زدن..اما من ترس داشتم تا با مین جون روبرو شم..الان خجالت میکشیدم از کاری که در حقش انجام دادم..اون حق داشت که ازم ناراحت بشه..اما منم حق داشتم..گذروندن ۸ سال واسه منم سخت بود..اما تنها دلیل که برنگشتم..این بود که میترسیدم به جونگ کوک نگاه کنم..شاید من اونقدر هم شجاع نبودم..
سرم رو روی بالشت بیشتر فرو کردم..اشکام بیاختیار صورتم رو خیس کرده بود..
~~
تا صدای در رو شنیدم چشمام رو بستم..درست مث آخرین شبی که مامانم رو دیده بودم..
چشمام رو ریز باز کردم..که مین جون رو دم در دیدم..در رو بست و آروم سمتم اومد..صدام زد اما نخاستم جواب بدم..بزار فک کنه خوابم..
آروم کنارم دراز کشید و پتو رو روش کشید..
مین سلام: مامان..میدونم خواب نیستی..واکنشم نسبت به این موضوع بد بود..معذرت میخام..اما باید دلیلش رو بدونم تا بیتونم درکت کنم..
حرفی نزدم که دوباره گفت
مین جون: تقصیر منه..شاید اگه من نبودم الان تو و بابا خوشحال بودین..
تا این حرف رو شنیدم سریع گفتم
آلیس:اشتباه نکن..اگه تو نبودی منم نبودم..من فقط واسه تو زنده موندم..
مین جون: پس چرا بابام رو ترک کردی
آلیس: میگم اما ازشون متنفر نشو..
مین جون: باشه
آلیس: تنها دلیل که مجبور شدم بابات رو ترک کنم..مامان بزرگ و بابا بزرگ بود..اگه اونجا میموندم اونا تورو ازم میگرفتن...دیگه ممکن نبود تو من رو ببینی و یا بابات رو..من ترس داشتم تا تو گیر اونا تورو ازم بگیرن.
مین جون: مامان تو ترس از اونا نداشتی تو ترس از خود داشتی از سرنوشتت..از سرنوشت نامعلوم..اگه با بابا میموندی مطمئنم هیچ اتفاقی بدی نمیوفتاد..من تورو مقصر نمیدونم چون نیستی..هر مادری واسه بچهاش اینکارو میکرد..اما اینکه بهم نگفتی..باعث میشه فک کنم..الانم اونقدر بزرگ نشدم..تا با این دنیا آشنا شم
آلیس: مین..تو بزرگ تر از خودت هستی..فکرت طرز فکرت..شاید من زمانیکه همسن تو بودم..هیچی نمیدونستم اما تو..بیشتر از سنت میدونی..خوشحالم که همچون پسری دارم..
مین جون: کِی میخای بری به بابا بگی..
آلیس: نمیدونم..شاید وقتش باشه..اما من آماده نیستم..فکر میکنی اگه برم بابات منو قبول کنه..شاید من رو ول کنه بگه این چند سال رو کجا بودم..
مین جون: خودت چی فکر میکنی..
آلیس: فک میکنم شاید بخشیدیم شایدم ولم کرد..مطمئن نیستم
مین جون: تنها اشتباهی که داری اینه که حتی به خودت باور نداری..
آلیس:..
مین جون: مامان بزرگ بهم گفت "زندگی شبیه جعبه شکلاته..هیچوقت نمیدونی چی گیرت میاد"
با شنیدن این جمله انگار چیزی مهمی از زندگی رو فهمیدم..
مین جون: مامان..به خود قول بده..به خود باور کن..من منتظر اون روز میمونم..اما لطفا..برگردیم..
سرش رو روی بالشت من گذاشت..در حال که سرش رو نوازش میکردم..به سقف اتاق زُل زده بودم.. داشتم فکرمیکردم..که آخرش چی میشه..
..
"صبح"
بعدی رفتن مامان در رو بستم..لحظهی از رفتن مامان میگذشت که صدا در اومد..به سمت در رفتم و در حال که داشتم میگفتم
آلیس: مامانییی..چیزی یادت رفته
اما با دیدن سربازی سلطنتی آب دهنم رو قورت دادم..
آلیس: بله...؟!!
یکیکه از همشون غولپیکر بود با دستش هُلم داد..تا از جلو در کنار رفتم..چند نفرشون وارد خونه شدن..مین جون که گوشهی اتاق میخکوب شده بود رو برداشتن..تا خاستم به سمتشون برم..که یکی شون مانعم شد..تقلام بیفایده بود..
شمشیر که زیر گلوم گذاشته بود باعث میشد تا نتونم کاری کنم..فقط داد میزدم..
مین جون رو با بیرحمی بُردن..خاستم از دستش خلاص شم..که شمشیر رو زیر گلوم بیشتر فشار داد..و بعدش ولم کرد..با لگد به پام زد تا بیوفتم زمين..اونی که انگار از همشون بزرگتر بود روبروم ایستاد..و با یه پوزخند گفت
&:آلیس..پرنسس آلیس..اوه..من معذرت میخام..پرنسس..خانم لارا سلام گفت..گفت بهت بگم.. دلش واست تنگ شده..
با لگد محکمی که به فکم زد حس کردم انگار شکست..پخش زمین شدم..اشکام خون که از دهنم بیرون میومد..قاطی هم شده بودن..
خودم رو به سمت در کشیدم ..با کمک گرفتن از کاناپه بلند شدم..تا دنبالشون دویدم..راه افتادن..صدا داد مین جون رو میشنیدم..رو زانوهام فرود اومدم..لارا لارا......
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟
۴۳.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.