𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟒
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟒
#𝐧𝐚𝐟𝐚𝐬𝐚𝐤𝐡𝐚𝐫
••••••••••••••••••••••••🫀💙•••••••••••••••••••
[1سال بعد]
از زبون آسیه: تو این یکسال بچه ی سوسن و عمر به دنیا اومد یه پسر بانمک و دوست داشتنی اسمشو گذاشتن نیکاد الان 3 ماهشه
آیکانم دیروز تولد 2 سالگیش بود با اینکه آیکان 1 سال از سلدا بزرگ تر بود ولی رابطشون خیلی خوب بود ، چندوقت پیش رفته بودن پارک سلدا تازه شروع به راه رفتن کرده یه پسری میخوره به سلدا میوفته آیکانم حسابی اون پسره رو دعوا کرد🥲 آیکان حکم داداش بزرگه سلدا رو دارهᰔᩚ
امروز تولده سلداست دوروک از دیروز مشغول کارای تولده گفته چون اولین تولدشه نمیخوام کم و کسری داشته باشه تو همین فکر بودم که در باز شد و دوروک اومد
دوروک:سلام پرنسسم
سلدا:با....با
دوروک:جان بابا، بیا قربون بشم
آسیه:واییییی سلدا خانوم بابایی رو دید مارو یادش رفت سلام دوروک بی من هم هستم
دوروک: دخترم بنظرت مامانت به ما حسودی میکنم؟ بیا پایین ی لحظه [میره آسیه رو بغل میکنه و سرشو میبوسه ]
آسیه:برو اونور برو پیش دخترت
دوروک: اما آسیم چرا اینطوری میکنی تو داری ب دخترت حسودی میکنی فدات شم تو زندگیم هیشکی حتی دخترم هم نمیتونه جا تورو بگیره پس دیگه قهر نکن
آسیه:راستی برا تولد چکار کردی؟
دوروک: شب میفهمی، الان انقدر گشنمه همینجا بیهوش میشم 🤣
آسیه:بیا بشین تا غذا بکشم، سلدا روهم بیار
ساعت نزدیک 7 عصر
دوروک:آسیه بیا دیگه دیرمون میشه، وایییییی چقدر قشنگ شدین شما مادر و دختر
آسیه:تو هم خیلی خوشتیپ شدی🥺
دوروک:بریم خانومم بیا بغلم بابایی
#𝐧𝐚𝐟𝐚𝐬𝐚𝐤𝐡𝐚𝐫
••••••••••••••••••••••••🫀💙•••••••••••••••••••
[1سال بعد]
از زبون آسیه: تو این یکسال بچه ی سوسن و عمر به دنیا اومد یه پسر بانمک و دوست داشتنی اسمشو گذاشتن نیکاد الان 3 ماهشه
آیکانم دیروز تولد 2 سالگیش بود با اینکه آیکان 1 سال از سلدا بزرگ تر بود ولی رابطشون خیلی خوب بود ، چندوقت پیش رفته بودن پارک سلدا تازه شروع به راه رفتن کرده یه پسری میخوره به سلدا میوفته آیکانم حسابی اون پسره رو دعوا کرد🥲 آیکان حکم داداش بزرگه سلدا رو دارهᰔᩚ
امروز تولده سلداست دوروک از دیروز مشغول کارای تولده گفته چون اولین تولدشه نمیخوام کم و کسری داشته باشه تو همین فکر بودم که در باز شد و دوروک اومد
دوروک:سلام پرنسسم
سلدا:با....با
دوروک:جان بابا، بیا قربون بشم
آسیه:واییییی سلدا خانوم بابایی رو دید مارو یادش رفت سلام دوروک بی من هم هستم
دوروک: دخترم بنظرت مامانت به ما حسودی میکنم؟ بیا پایین ی لحظه [میره آسیه رو بغل میکنه و سرشو میبوسه ]
آسیه:برو اونور برو پیش دخترت
دوروک: اما آسیم چرا اینطوری میکنی تو داری ب دخترت حسودی میکنی فدات شم تو زندگیم هیشکی حتی دخترم هم نمیتونه جا تورو بگیره پس دیگه قهر نکن
آسیه:راستی برا تولد چکار کردی؟
دوروک: شب میفهمی، الان انقدر گشنمه همینجا بیهوش میشم 🤣
آسیه:بیا بشین تا غذا بکشم، سلدا روهم بیار
ساعت نزدیک 7 عصر
دوروک:آسیه بیا دیگه دیرمون میشه، وایییییی چقدر قشنگ شدین شما مادر و دختر
آسیه:تو هم خیلی خوشتیپ شدی🥺
دوروک:بریم خانومم بیا بغلم بابایی
۲.۱k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.