~🌙مدتـی بود در کافه ی یک دانشـگاه کار میکردم و شب را هم ه
~🌙مدتـی بود در کافه ی یک دانشـگاه کار میکردم و شب را هم همانجـا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمـدند و میرفتند اما انقدر درگـیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمـشان.
اما این یکی فـرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نـگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشـت!
همان همیـشگی من را میخواست
همیشگـی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفـت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچـکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خـورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنـعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبـیه زن هایی که در داستانهای محمود دولـت آبادی دل میبرند!
باید چشمانـش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکـردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خـودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینـکه سرش بالا بیاورد تشـکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخـشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتـظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشـن و سبزه ی صورتـش همراه با مژه هایـی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکـوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانـم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایـین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایـم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخـته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملـو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقـم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویـسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمـت و دل از دلم برود!
شعرهای شامـلو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیـوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشـتری مداری میکردند من هم دختر رویایـم مداری!!!
داشتم عاشقـش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگـردم به شهرستان و پول هایی که در این مـدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشـدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصـلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایـم را با مشکلات زندگی طاق بـزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجـره مینشست و لته آیریش میخورد تمـام شد!
و برای همیشه دل بریـدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنـیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشـسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لـب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهـش را کلا عوض کرده بود.
عشق همـین است
آدم ها می رونـد تا بمانند!
گاهی به آغـوش یار
و گاهی از آغـوش یار...
| علی سلطانی |
دختر های زیادی می آمـدند و میرفتند اما انقدر درگـیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمـشان.
اما این یکی فـرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نـگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشـت!
همان همیـشگی من را میخواست
همیشگـی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفـت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچـکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خـورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنـعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبـیه زن هایی که در داستانهای محمود دولـت آبادی دل میبرند!
باید چشمانـش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکـردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خـودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینـکه سرش بالا بیاورد تشـکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخـشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتـظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشـن و سبزه ی صورتـش همراه با مژه هایـی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکـوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانـم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایـین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایـم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخـته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملـو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقـم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویـسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمـت و دل از دلم برود!
شعرهای شامـلو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیـوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشـتری مداری میکردند من هم دختر رویایـم مداری!!!
داشتم عاشقـش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگـردم به شهرستان و پول هایی که در این مـدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشـدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصـلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایـم را با مشکلات زندگی طاق بـزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجـره مینشست و لته آیریش میخورد تمـام شد!
و برای همیشه دل بریـدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنـیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشـسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لـب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهـش را کلا عوض کرده بود.
عشق همـین است
آدم ها می رونـد تا بمانند!
گاهی به آغـوش یار
و گاهی از آغـوش یار...
| علی سلطانی |
۲۴۵.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۰