پارت
پارت ۷
امگاورس
ویو تهیونگ بودیم 🙄
سوار ماشین بودم داشتم به طرف خونه میرفتم رسیدم و ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم پیاده شدم و از پارکینگ اومدم بیرون که با رد پاهای کوچیک و رد پاهای خرگوش مواجه شدم حتما ردپای اونفسقلیه رفته بیرون گشته رفتم تو و به اجوما سلام کردم
تهیونگ : اجوما کوک کجاست ؟ سروصدایی نمیشنوم اون بچه هم همیشه کلی سروصدا میکنه
اجوما : مگه بیرون نبودن ؟
تهیونگ : نه
اجوما : ارباب از وقتی رفتن نیومدن تو راستش از شیشه های خونه بهشون سر میزدم تا یکم پیش اونجا با چندتا خرگوش داشتن بازی میکردن
تهیونگ : اعی توف تو این شانس میدونم کاره کیه اجوما از الان حموم و اماده کن کمک های اولیه رو هم محض احتیاط بزار کنار
اجوما : چشم فقط برای چی؟
شما میدونین ارباب جوان کجان ؟
تهیونگ : پیش گرگینه ها
اجوما : وای نه حتما به خاطر اون سنگه، ارباب غذاچی ؟ درست کنم ؟
تهیونگ : اره اره راستی به بادیگاردا زنگ بزن امروز به کارم میان بگو بیان دم در خونه وایستن یادت نره بگی اصلحه داشته باشن
اجوما : چشم
ویو کوک
وقتی بیدار شدم دیدم وسط جنگل من و به درخت بستن چندلحظه بعد چندنفر اومدن که معلوم بود انسان معمولی نبودن
خودشه اونا الفا بودن ولی الفای خالی نه الفای گرگینه اونم خون خالص همون لحظه یکیشون بهم حمله کرد و پوست کنار بازوم و کند و من یه جیغ فرا بنفش زدم از دستم کلی خون رفت و اون داشت پوست دستم و میخورد همون لحظه زدم زیر گریه که انگار اونا خوششون اومده باشه خندیدن
یکیشون گفت : هعی دونگ ووک از سنگ جنگل استفاده کن و قدرت بگیر بیشتر زخمش کن تا اون تهیونگ بفهمه نه باید دوباره از این غلطا بکنه
دونگ ووک : افرین زدی تو خال
همون لحظه از توی یه ظرف خوشگل یه سنگ دراورد همون لحظه سنگه از دستش جدا شد و به اسمون رفت رنگش از مشکی به سبز زیتونی تغییر کرد
دونگ ووک : چی شد ؟
سنگ قشنگ اومد چسبید به قلبم و خودمم همراه اون سنگ به اسمون رفتم هرچی طناب دورم بود پودر شدحالا که دقت میکنم این سنگ جفت همون سنگیه که پدر و مادرم قبل از ترک کردنم درموردش بهم داستان میگفتن
میترسم واقعی باشه چون اگه واقعی باشه اون میشه سنگ طبیعت و من خدای جنگل
چون تو داستان همیشه پدرم اسم خدای جنگل رو میگفت جونگ کوک ولی من اینو نمیخوام میخوام عادی باشم و با تهیونگ که تو این مدت کم بهش دل بستم زندگی کنم
بعد از اون دیدم همه ی اون گرگینه ها سرخم کردن و روی زمین زانو زدن و همه باهم
گفتن : معذرت میخوایم ارباب جوان ، خدای جنگل و افریده ی ما، ما به شما بی احترامی کردیم ما طلب بخشش داریم
منم با چشمای اشکیم گفتم
کوک : من و ببرین پیش تهیونگ
و بعدش افتادم روی زمین و گریه کردم لباسام کلاً پاره شده بودن و همه جام زخم و زیلی و...
امگاورس
ویو تهیونگ بودیم 🙄
سوار ماشین بودم داشتم به طرف خونه میرفتم رسیدم و ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم پیاده شدم و از پارکینگ اومدم بیرون که با رد پاهای کوچیک و رد پاهای خرگوش مواجه شدم حتما ردپای اونفسقلیه رفته بیرون گشته رفتم تو و به اجوما سلام کردم
تهیونگ : اجوما کوک کجاست ؟ سروصدایی نمیشنوم اون بچه هم همیشه کلی سروصدا میکنه
اجوما : مگه بیرون نبودن ؟
تهیونگ : نه
اجوما : ارباب از وقتی رفتن نیومدن تو راستش از شیشه های خونه بهشون سر میزدم تا یکم پیش اونجا با چندتا خرگوش داشتن بازی میکردن
تهیونگ : اعی توف تو این شانس میدونم کاره کیه اجوما از الان حموم و اماده کن کمک های اولیه رو هم محض احتیاط بزار کنار
اجوما : چشم فقط برای چی؟
شما میدونین ارباب جوان کجان ؟
تهیونگ : پیش گرگینه ها
اجوما : وای نه حتما به خاطر اون سنگه، ارباب غذاچی ؟ درست کنم ؟
تهیونگ : اره اره راستی به بادیگاردا زنگ بزن امروز به کارم میان بگو بیان دم در خونه وایستن یادت نره بگی اصلحه داشته باشن
اجوما : چشم
ویو کوک
وقتی بیدار شدم دیدم وسط جنگل من و به درخت بستن چندلحظه بعد چندنفر اومدن که معلوم بود انسان معمولی نبودن
خودشه اونا الفا بودن ولی الفای خالی نه الفای گرگینه اونم خون خالص همون لحظه یکیشون بهم حمله کرد و پوست کنار بازوم و کند و من یه جیغ فرا بنفش زدم از دستم کلی خون رفت و اون داشت پوست دستم و میخورد همون لحظه زدم زیر گریه که انگار اونا خوششون اومده باشه خندیدن
یکیشون گفت : هعی دونگ ووک از سنگ جنگل استفاده کن و قدرت بگیر بیشتر زخمش کن تا اون تهیونگ بفهمه نه باید دوباره از این غلطا بکنه
دونگ ووک : افرین زدی تو خال
همون لحظه از توی یه ظرف خوشگل یه سنگ دراورد همون لحظه سنگه از دستش جدا شد و به اسمون رفت رنگش از مشکی به سبز زیتونی تغییر کرد
دونگ ووک : چی شد ؟
سنگ قشنگ اومد چسبید به قلبم و خودمم همراه اون سنگ به اسمون رفتم هرچی طناب دورم بود پودر شدحالا که دقت میکنم این سنگ جفت همون سنگیه که پدر و مادرم قبل از ترک کردنم درموردش بهم داستان میگفتن
میترسم واقعی باشه چون اگه واقعی باشه اون میشه سنگ طبیعت و من خدای جنگل
چون تو داستان همیشه پدرم اسم خدای جنگل رو میگفت جونگ کوک ولی من اینو نمیخوام میخوام عادی باشم و با تهیونگ که تو این مدت کم بهش دل بستم زندگی کنم
بعد از اون دیدم همه ی اون گرگینه ها سرخم کردن و روی زمین زانو زدن و همه باهم
گفتن : معذرت میخوایم ارباب جوان ، خدای جنگل و افریده ی ما، ما به شما بی احترامی کردیم ما طلب بخشش داریم
منم با چشمای اشکیم گفتم
کوک : من و ببرین پیش تهیونگ
و بعدش افتادم روی زمین و گریه کردم لباسام کلاً پاره شده بودن و همه جام زخم و زیلی و...
- ۵.۰k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط