سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۹
دانی و بویون به سمتم اومدنو دانی گف: باز این دختره چندش اومد معلوم نیس باز چی میخاد
بویونم گفت: باز معلوم نیس باچه نقشه ای مخ تهیونگو بزنه
منکه هیچی از موضوع نمیدونستم گفتم: منظورتون چیه این دختره کیه چرا میخاد تهیونگو اغوا کنه؟
دانی گف: بورا دختر یکی از سهامدارای شرکته که با پول باباش همه کار میکنه و داره وانمود میکنه که عاشق تهیونگه ولی اون حتی نگاشم نمیکنه و فقط بخاطر اینکه با پدرش رودرواسی داره باهاش مدارا میکنه وگرنه نمیخاد قیافه این دختره نچسبو ببینه
منکه از حرفاشون خندم گرفته بود گفتم: حالا چرا شماها دارین حرص میخورین تا میخاستن جواب منو بدن تهیونگ اومد بهش سلام دادیمو بهش گفتم که بورا اومده انگار دخترا راس میگفتن اخه زیر لب یه چیزایی میگفت رفت اتاقش منم بعد از سروسامون دادن کارام به کافه رفتم و یه قهوه خوردم دوباره همون دختره که اون روز با چشاش داشت منو. میخورد دیدم اومد سمتمو گف: اسمت؟
: من اتم تازه اومدم اینجا
ــ میدونم تازه اومدی بخاطر تو دوستم ازینجا اخراج شد؟
: من نمیدونستم
ــ شنیدم تو مطلقه ای اومدی اینجا کیو تور کنی
چرا داشت منو تحقیر میکرد
یهو با صدایی که پشت سرمون اومد برگشتیم تهیونگ داشت با عصبانیت به دختره نگاه میکرد دختره هم سرشو پایین انداخته بود که تهیونگ لب زد: ببخشید خانومه بعد به کارت کارمندی که دور گردن دختره انداخته بود نگاهی کردو ادامه داد: خانوم هوانگ شما به چه حقی اینحوری حرف میزنی مگه خودت ندیدی رفیقت که من استخدامش کردم چه کارایی کرده بود که بعد از یه ماه اخراجش کردم اون خودش با کاراش باعث شد اخراج بشه کسی به زور پستشو ازش نگرفته بود واینکه انقدی شعور نداری که مطلقه بودنو ملاک کردی
دختره ختی نتونست از خودش دفاع کنه حتی یک کلمه هم حرف نزد رو بهم ببخشیدی گفتو ازونجا دور شد من موندمو تهیونگ سرمو پایین انداخته بودم بغض بدی تو گلوم جا خشک کرده بود همینجوری داشت نگام میکرد سرمو بالا اوردم و گفتم ببخشید اقا فقط اومده بودم یه قهوه بخورم
با لحن مهربونی گفت: خب مگه من گفتم حق نداری چیزی بخوری که اینجوری میگی در ضمن میخاستم از اون اتاق بیام بیرون تا حال و هوام عوض بشه در ضمن نبینم صدات بلرزه یه بار دیگم بهت میگم بخاطر ادمای بی ارزشی مث اونا اشگ نریز....
#Part۱۹
دانی و بویون به سمتم اومدنو دانی گف: باز این دختره چندش اومد معلوم نیس باز چی میخاد
بویونم گفت: باز معلوم نیس باچه نقشه ای مخ تهیونگو بزنه
منکه هیچی از موضوع نمیدونستم گفتم: منظورتون چیه این دختره کیه چرا میخاد تهیونگو اغوا کنه؟
دانی گف: بورا دختر یکی از سهامدارای شرکته که با پول باباش همه کار میکنه و داره وانمود میکنه که عاشق تهیونگه ولی اون حتی نگاشم نمیکنه و فقط بخاطر اینکه با پدرش رودرواسی داره باهاش مدارا میکنه وگرنه نمیخاد قیافه این دختره نچسبو ببینه
منکه از حرفاشون خندم گرفته بود گفتم: حالا چرا شماها دارین حرص میخورین تا میخاستن جواب منو بدن تهیونگ اومد بهش سلام دادیمو بهش گفتم که بورا اومده انگار دخترا راس میگفتن اخه زیر لب یه چیزایی میگفت رفت اتاقش منم بعد از سروسامون دادن کارام به کافه رفتم و یه قهوه خوردم دوباره همون دختره که اون روز با چشاش داشت منو. میخورد دیدم اومد سمتمو گف: اسمت؟
: من اتم تازه اومدم اینجا
ــ میدونم تازه اومدی بخاطر تو دوستم ازینجا اخراج شد؟
: من نمیدونستم
ــ شنیدم تو مطلقه ای اومدی اینجا کیو تور کنی
چرا داشت منو تحقیر میکرد
یهو با صدایی که پشت سرمون اومد برگشتیم تهیونگ داشت با عصبانیت به دختره نگاه میکرد دختره هم سرشو پایین انداخته بود که تهیونگ لب زد: ببخشید خانومه بعد به کارت کارمندی که دور گردن دختره انداخته بود نگاهی کردو ادامه داد: خانوم هوانگ شما به چه حقی اینحوری حرف میزنی مگه خودت ندیدی رفیقت که من استخدامش کردم چه کارایی کرده بود که بعد از یه ماه اخراجش کردم اون خودش با کاراش باعث شد اخراج بشه کسی به زور پستشو ازش نگرفته بود واینکه انقدی شعور نداری که مطلقه بودنو ملاک کردی
دختره ختی نتونست از خودش دفاع کنه حتی یک کلمه هم حرف نزد رو بهم ببخشیدی گفتو ازونجا دور شد من موندمو تهیونگ سرمو پایین انداخته بودم بغض بدی تو گلوم جا خشک کرده بود همینجوری داشت نگام میکرد سرمو بالا اوردم و گفتم ببخشید اقا فقط اومده بودم یه قهوه بخورم
با لحن مهربونی گفت: خب مگه من گفتم حق نداری چیزی بخوری که اینجوری میگی در ضمن میخاستم از اون اتاق بیام بیرون تا حال و هوام عوض بشه در ضمن نبینم صدات بلرزه یه بار دیگم بهت میگم بخاطر ادمای بی ارزشی مث اونا اشگ نریز....
۱۴.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.