سرنوشت
#سرنوشت
#Part۲۰
روبهش گفتم: نه منظورم این نبود
یهو از پشت سرم صدای بورا اومد به سمتش برگشتم که رو به تهیونگ گف: کجا رفتی منو تو اتاق ولم کردی
تهیونگ از روی کلافگی لب زد: با اجازت اومدم یکم هوا بخورم اشکالی داره
بورا با کمی عصبانیت و عشوه گفت: نه عزیزم اشکالی نداره من دیگه میرم تو سرت شلوغه
تهیونگ باشه ای گفتو یه خدافطی سر سری کرد بوراهم رف تهیونگ به سمت اتاقش رفت منم قهومو بر داشتم دوباره شروع کردم به خود خوری خودم که چرا اون دختره اینجوری باهام حرف زد و ازینکه بورا انقد داشت برا تهیونگ ناز و عشوه میومد و عزیزم بهش میگفت داشتم منفجر میشدم با خودم رمزمه کردم دختر اصلا به توچه مگه چیکارشی که داری حسودی میکنی بنظر خودت اون دختره پر زرق و برقو ول میکنه میاد با تو باشه؟ تو همین فکرا بودم که متوجه گذر زمان نشدم اطرافمو نگاهی انداختم دیدم فقط من موندم ساعتمو نگاه کردم هینی کشیدم من باید 5ونیم برم برا قولنامه خونه ساعت چهار بود خداروشکر وقت داشتم کیفم باگوشیمو برداشتم سوار تاکسی شدم به سمت بنگا رفتم بعد از قولنامه خونه به فکر این بودم یکم وسیله برا خونه بخرم به سوجین زنگ زدم بیاد پیشم تا باهم یکم وسیله بخریم بعد از چند دیقه اومدو باهم به سمت مغازه لوازم خانگی رفتیم چند تیکه اسباب اساسیه گرفتیم قرار بود فردا بیارنشون منم ادرس خونرو دادم تا برای فردا بعد شرکت وسایلمو بیارن بعد خوردن شام بافکرای زیادی سرمو رو بالش گذاشتم و خابیدم اونروز بعد ازینکه کارم تو شرکت تموم شد رفتم سمت خونم تمام وسیله هارو اورده بودن و چند نفرن داشتن جابجاشون میکردن اونروز با سوجین و دانی و بویون کل خونرو تمیز کردیم و وسایلو چیدیم خیلی خوشحال بودم که الان دیگ خونه خودمو دارم اونشب دخترا رو یه شام سرسری دادم کع بهم گفتن این شام حساب نیس باید ببریمون رستوران منم قبول کردم که برا شب پنحشنبه همشونو ببرم رستوران اونشبم
چند روز بعد
روز دادگاه
.........
#Part۲۰
روبهش گفتم: نه منظورم این نبود
یهو از پشت سرم صدای بورا اومد به سمتش برگشتم که رو به تهیونگ گف: کجا رفتی منو تو اتاق ولم کردی
تهیونگ از روی کلافگی لب زد: با اجازت اومدم یکم هوا بخورم اشکالی داره
بورا با کمی عصبانیت و عشوه گفت: نه عزیزم اشکالی نداره من دیگه میرم تو سرت شلوغه
تهیونگ باشه ای گفتو یه خدافطی سر سری کرد بوراهم رف تهیونگ به سمت اتاقش رفت منم قهومو بر داشتم دوباره شروع کردم به خود خوری خودم که چرا اون دختره اینجوری باهام حرف زد و ازینکه بورا انقد داشت برا تهیونگ ناز و عشوه میومد و عزیزم بهش میگفت داشتم منفجر میشدم با خودم رمزمه کردم دختر اصلا به توچه مگه چیکارشی که داری حسودی میکنی بنظر خودت اون دختره پر زرق و برقو ول میکنه میاد با تو باشه؟ تو همین فکرا بودم که متوجه گذر زمان نشدم اطرافمو نگاهی انداختم دیدم فقط من موندم ساعتمو نگاه کردم هینی کشیدم من باید 5ونیم برم برا قولنامه خونه ساعت چهار بود خداروشکر وقت داشتم کیفم باگوشیمو برداشتم سوار تاکسی شدم به سمت بنگا رفتم بعد از قولنامه خونه به فکر این بودم یکم وسیله برا خونه بخرم به سوجین زنگ زدم بیاد پیشم تا باهم یکم وسیله بخریم بعد از چند دیقه اومدو باهم به سمت مغازه لوازم خانگی رفتیم چند تیکه اسباب اساسیه گرفتیم قرار بود فردا بیارنشون منم ادرس خونرو دادم تا برای فردا بعد شرکت وسایلمو بیارن بعد خوردن شام بافکرای زیادی سرمو رو بالش گذاشتم و خابیدم اونروز بعد ازینکه کارم تو شرکت تموم شد رفتم سمت خونم تمام وسیله هارو اورده بودن و چند نفرن داشتن جابجاشون میکردن اونروز با سوجین و دانی و بویون کل خونرو تمیز کردیم و وسایلو چیدیم خیلی خوشحال بودم که الان دیگ خونه خودمو دارم اونشب دخترا رو یه شام سرسری دادم کع بهم گفتن این شام حساب نیس باید ببریمون رستوران منم قبول کردم که برا شب پنحشنبه همشونو ببرم رستوران اونشبم
چند روز بعد
روز دادگاه
.........
۱۴.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.