❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشـــــق..... #پارت 40
مهرداد:
نیلوفر : فکر کردم حرف بدی زدم ترسیدم
- نه حرف بدی نزدی ولی حرفت بامزه بود
روشو برگردوند وبیرون رو نگاه می کرد تازه فهمیدم نیلوفر چی گفته وحواسم پرت بود حتا موقه ای خرید تادوقتی نیلوف می خواست حساب کنه بهش اخم کوچلویی کردم وبراش خریدهاش رو حساب کردم حتا متوجه نشده بودم چی خریده
از حرفش دلگیر بودم اون واسه من آرزوی خوشبختی می کرد مندچراداحساس می کردم نیلوفر به من احساس داره ولی حالااین حرف رو زده
- آقا مهرداد من دیگه باهاتون نمیام خرید
متعجب نگاهش کردم وگفتم : چراچیزی شده ؟
نیلوفر : بله مندکه نمی تونموهر بار بیام خرید شماحساب کنید
- تو هم واسه من با محیا فرقی نداری
نیلوفر : ولی آقا مهرداد من که محیا نیستم
- منم مهردادم انقدر نگو آقا مهرداد
نگاهم کرد وسرشو انداخت پایین
- ناراحت شدی باز ؟
اینبار اخم کردوگفت : دیگه باهاتون جایی نمیام آقــــامهرداد
آقاش رو از قصد کشید نمی دونم چرا یهو از دستش عصبی شدم دستشو گرفتم وکشیدمش طرف خودم از چشاش فهمیدم چقدر ترسیده
- دستت درد نکنه نیلوفر خانم یه باره بگو مزاحمی .نمی خواستی همراه من بیای نمیومدی ناراحتی نداره .اصلا دیگه باهاتون هم کلام نمیشم که فکر نکنی مزاحمم
از قصد اینجوری حرف زدم ببینم عکس العملش چیه سرشو پایین انداخت چونه اش می لرزید ولی چیزی نمی گفت خیلی عصبی بودم از دست خودم زیادی تند رفتم اون که چیزی نگفته بود ولی همینکه مثله غریبه ها باهام رفتاردمی کرد عصبیم می کرد
برگشتیم خونه وتا شب از اتاقم نیومدم بیرون سر میز شامم انقدر حواسم پرت بود واز خودم عصبی بودم که محسن چند بار سوال کرد ونگاه نگران اون دلم کمی قلقلک می داددلم می خواست فقط کمی اونوبه من علاقه پیدا کنه تا براش دنیاش رووتغییر بدم
یهو بلند شد ورفت طرف دسشویی زن دایی هم پشت سرش رفت ترسیدم ونگران بودم ولی جرات نداشتم برم طرفش می دونستم باعث وبانی این حال بدش منم
عشـــــق..... #پارت 40
مهرداد:
نیلوفر : فکر کردم حرف بدی زدم ترسیدم
- نه حرف بدی نزدی ولی حرفت بامزه بود
روشو برگردوند وبیرون رو نگاه می کرد تازه فهمیدم نیلوفر چی گفته وحواسم پرت بود حتا موقه ای خرید تادوقتی نیلوف می خواست حساب کنه بهش اخم کوچلویی کردم وبراش خریدهاش رو حساب کردم حتا متوجه نشده بودم چی خریده
از حرفش دلگیر بودم اون واسه من آرزوی خوشبختی می کرد مندچراداحساس می کردم نیلوفر به من احساس داره ولی حالااین حرف رو زده
- آقا مهرداد من دیگه باهاتون نمیام خرید
متعجب نگاهش کردم وگفتم : چراچیزی شده ؟
نیلوفر : بله مندکه نمی تونموهر بار بیام خرید شماحساب کنید
- تو هم واسه من با محیا فرقی نداری
نیلوفر : ولی آقا مهرداد من که محیا نیستم
- منم مهردادم انقدر نگو آقا مهرداد
نگاهم کرد وسرشو انداخت پایین
- ناراحت شدی باز ؟
اینبار اخم کردوگفت : دیگه باهاتون جایی نمیام آقــــامهرداد
آقاش رو از قصد کشید نمی دونم چرا یهو از دستش عصبی شدم دستشو گرفتم وکشیدمش طرف خودم از چشاش فهمیدم چقدر ترسیده
- دستت درد نکنه نیلوفر خانم یه باره بگو مزاحمی .نمی خواستی همراه من بیای نمیومدی ناراحتی نداره .اصلا دیگه باهاتون هم کلام نمیشم که فکر نکنی مزاحمم
از قصد اینجوری حرف زدم ببینم عکس العملش چیه سرشو پایین انداخت چونه اش می لرزید ولی چیزی نمی گفت خیلی عصبی بودم از دست خودم زیادی تند رفتم اون که چیزی نگفته بود ولی همینکه مثله غریبه ها باهام رفتاردمی کرد عصبیم می کرد
برگشتیم خونه وتا شب از اتاقم نیومدم بیرون سر میز شامم انقدر حواسم پرت بود واز خودم عصبی بودم که محسن چند بار سوال کرد ونگاه نگران اون دلم کمی قلقلک می داددلم می خواست فقط کمی اونوبه من علاقه پیدا کنه تا براش دنیاش رووتغییر بدم
یهو بلند شد ورفت طرف دسشویی زن دایی هم پشت سرش رفت ترسیدم ونگران بودم ولی جرات نداشتم برم طرفش می دونستم باعث وبانی این حال بدش منم
۷۱.۸k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.