❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشــــــق.... #پارت 41
مهرداد :
زن دایی نگران حال نیلوفر بود ومامان می گفت اونو ببریم دکتر من که نمی دونستم چش شده بودو یهو حالش بد شد گفتم: مامان نیلوفر چش شده ؟
زن دایی برگشت نگاهم کرد وگفت : وقتی سردرد می گیره اینجوری میشه
- بهتر نیست ببریمش دکتر
مامان : خوب تو ببرش
- من ؟!
مامان آروم گفت : تو ناراحتش کردی ؟
نمی دونستم چی بگم اهل دروغم نبودم
- نمی دونستم انقدر ناراحت میشه
مامان : از دلش دربیار برو یه یه آمپول سرومی واسش بگیر
- چشم
تا رفتم واومدم یه بیست دقیقه ای طول کشید نیلوفرم حالش بدتر شده بود براش سروم وصل کردم وآمپولاشو زدم تو سروم کنار زن دایی موندم تا حالش بهتر بشه زن دایی نگاهم کرد وگفت : دکتر خوبی میشی
لبخند کمرنگی زدم
زن دایی : نگران نباش گاهی وقت ها اینجوری میشه
- نباید اینجوری شه زن دایی اون هنوزخیلی بچه است واسه این دردها
زن دایی: خوب میشه
- میشه ببریدش دکتر
زن دایی با مهربونی نگاهم کرد همیشه نگاهش بهم یه جوری بود بیش ازحد مهربون بود
زن دایی: من میرم پایین تو هستی ؟
- بله زن دایی
زن دایی که رفت ناراحت نیلوفر رو نگاه کردم مقصر این حالش من بودم تا وقتی زن دایی برگشت کنارش موندم سرومش که تموم شد درش آوردم ورفتم پایین خانواده ای عمو اومده بودن فربد آروم نشسته بود ومحسن وعلی خیلی اذیتش می کردن محیا خیلی خجالت می کشید چقدر این حالشون رو دوست داشتم کاش منم الان موقعیت فربد رو داشتم با این فکر لبخند نشست رولبم باید اول می فهمیدم احساس نیلوفر به من چیه
عشــــــق.... #پارت 41
مهرداد :
زن دایی نگران حال نیلوفر بود ومامان می گفت اونو ببریم دکتر من که نمی دونستم چش شده بودو یهو حالش بد شد گفتم: مامان نیلوفر چش شده ؟
زن دایی برگشت نگاهم کرد وگفت : وقتی سردرد می گیره اینجوری میشه
- بهتر نیست ببریمش دکتر
مامان : خوب تو ببرش
- من ؟!
مامان آروم گفت : تو ناراحتش کردی ؟
نمی دونستم چی بگم اهل دروغم نبودم
- نمی دونستم انقدر ناراحت میشه
مامان : از دلش دربیار برو یه یه آمپول سرومی واسش بگیر
- چشم
تا رفتم واومدم یه بیست دقیقه ای طول کشید نیلوفرم حالش بدتر شده بود براش سروم وصل کردم وآمپولاشو زدم تو سروم کنار زن دایی موندم تا حالش بهتر بشه زن دایی نگاهم کرد وگفت : دکتر خوبی میشی
لبخند کمرنگی زدم
زن دایی : نگران نباش گاهی وقت ها اینجوری میشه
- نباید اینجوری شه زن دایی اون هنوزخیلی بچه است واسه این دردها
زن دایی: خوب میشه
- میشه ببریدش دکتر
زن دایی با مهربونی نگاهم کرد همیشه نگاهش بهم یه جوری بود بیش ازحد مهربون بود
زن دایی: من میرم پایین تو هستی ؟
- بله زن دایی
زن دایی که رفت ناراحت نیلوفر رو نگاه کردم مقصر این حالش من بودم تا وقتی زن دایی برگشت کنارش موندم سرومش که تموم شد درش آوردم ورفتم پایین خانواده ای عمو اومده بودن فربد آروم نشسته بود ومحسن وعلی خیلی اذیتش می کردن محیا خیلی خجالت می کشید چقدر این حالشون رو دوست داشتم کاش منم الان موقعیت فربد رو داشتم با این فکر لبخند نشست رولبم باید اول می فهمیدم احساس نیلوفر به من چیه
۷۶.۱k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.