?this or that
This or that?
Part¹⁸
تهیونگ با نگرانی ات رو بلند کرد و به سمت اتاقش رفت
ته:سلام آقای هان خوب هستید؟.....ممنون منم خوبم ببخشید ممنون میشم تشریف بیارید خونه.....آره آره همون عمارت توی خیابان......
باشه مرسی خداحافظ
☆۳۰ دقیقه بعد☆
دکتر:از شدت استرس و شوک اینطوری شدن فقط یهچیزی ببخشید جسارتا ایشون بهتون گفتن سرطان دارن؟
(ای بابا چقدر من شمارو اذیت میکنم👍🥸)
ته:چ...چی نه نگفتن منظورتون چیه؟
دکتر:سرطان ریه متاسفانه کمی پیشرفته لطفا وقتی بهتر شد به مطبم بیایین تا راجبش صحبت کنیم
ته:بله حتما
و دکتر بعد از تعظیم از خونه خارج شد
تهیونگ به ظاهر آروم بود ولی توی دلش آشوب بود اون اتو تازه پیدا کرده بود بعد دکتر میگفت سرطان داره؟
تهیونگ به خودش قول داد شده کلیه های خودشم میفروشه تا ات درمان بشه(اخه پسر به این خرپولی کلیه بفروشه؟برو بابا)
جان:قربان یونا خیلی سر و صدا میکنه چ....
ته:الان میرم پیشش تو اینجا باش ات بهوش اومد بیا بهم بگو
جان:بله چشم
......
یونا:خواهش میکنم بگو ات حالش چطوره
ته:اون...اون
یونا:من من نکن بگو دیگه اون چی؟
ته:خب اون حالش خوبه ولی تو میدونستی اون سرطان داره؟
یونا:ببینم شوخیت گرفته؟ات منو سرطان؟(با بغض)
ته:یونا ات تازه اومده پیشم اگه بخاطر سرطان چیز.....
یونا:بس کن ات من قویه بعدشم من کی ،فتم اونو به تو میدم
ته:چه بخوای چه نخوای مال منههه
حالا هم آنقدر روی مخم راه نرو
جان:قربان بهوش اومدن فقط درخواست کردن یونا رو ببینن
ته:استغفرالله باشه
و دستای یونا رو باز کرد
.....
ات:یوناییی خوبی؟
یونا:آجی جونمم چرا بهم نگفتی؟
ات:چیو؟
ته:سرطان
ات با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد و با اشاره بهش گفت نزدیک بره
ات:نگران نباش دکتر گفت درمان میشه نگران نباش
یونا که با مظلومیت به چشمای ات زل زده بود بالاخره به حرف اومد
یونا:چرا بهم نگفتی؟
ات:متاسفم
واقعا متاسفم ولی ولی میشه ادامه داستانو بگید؟
یونا:من میگم
خب راستش بعد از رفتن نونا تهیونگ نابود شد که با کمک جونگکوک بهتر شد ولی خب هنوز اونقدر حالش خوب نبود که تو رو به عنوان دختر خوانده توی مدرسه انتخاب کرد اونموقع من هنوزم خدمتکار بودم و تهیونگ یروز منو صدا کرد و بهم گفت بیام مدرسه و دوست تو بشم
ات:پس...پس با نقشه بهم نزدیک شدی؟
یونا:راستش آره ولی بعدش واقعا تورو مثل خواهرم میدیدم
حدس بزنید امروز چه روزیه؟
امروز سالگرد آرمی شدنمه من دقیقا ۳ سال میش با ۷ تا فرشته آشنا شدم و دقیقا ۲ سال پیش فهمیدم کل زندگیمن
بهم تبریک نمیگین؟💖
۱۰ تا لایک هم برای پارت بعدی👍
Part¹⁸
تهیونگ با نگرانی ات رو بلند کرد و به سمت اتاقش رفت
ته:سلام آقای هان خوب هستید؟.....ممنون منم خوبم ببخشید ممنون میشم تشریف بیارید خونه.....آره آره همون عمارت توی خیابان......
باشه مرسی خداحافظ
☆۳۰ دقیقه بعد☆
دکتر:از شدت استرس و شوک اینطوری شدن فقط یهچیزی ببخشید جسارتا ایشون بهتون گفتن سرطان دارن؟
(ای بابا چقدر من شمارو اذیت میکنم👍🥸)
ته:چ...چی نه نگفتن منظورتون چیه؟
دکتر:سرطان ریه متاسفانه کمی پیشرفته لطفا وقتی بهتر شد به مطبم بیایین تا راجبش صحبت کنیم
ته:بله حتما
و دکتر بعد از تعظیم از خونه خارج شد
تهیونگ به ظاهر آروم بود ولی توی دلش آشوب بود اون اتو تازه پیدا کرده بود بعد دکتر میگفت سرطان داره؟
تهیونگ به خودش قول داد شده کلیه های خودشم میفروشه تا ات درمان بشه(اخه پسر به این خرپولی کلیه بفروشه؟برو بابا)
جان:قربان یونا خیلی سر و صدا میکنه چ....
ته:الان میرم پیشش تو اینجا باش ات بهوش اومد بیا بهم بگو
جان:بله چشم
......
یونا:خواهش میکنم بگو ات حالش چطوره
ته:اون...اون
یونا:من من نکن بگو دیگه اون چی؟
ته:خب اون حالش خوبه ولی تو میدونستی اون سرطان داره؟
یونا:ببینم شوخیت گرفته؟ات منو سرطان؟(با بغض)
ته:یونا ات تازه اومده پیشم اگه بخاطر سرطان چیز.....
یونا:بس کن ات من قویه بعدشم من کی ،فتم اونو به تو میدم
ته:چه بخوای چه نخوای مال منههه
حالا هم آنقدر روی مخم راه نرو
جان:قربان بهوش اومدن فقط درخواست کردن یونا رو ببینن
ته:استغفرالله باشه
و دستای یونا رو باز کرد
.....
ات:یوناییی خوبی؟
یونا:آجی جونمم چرا بهم نگفتی؟
ات:چیو؟
ته:سرطان
ات با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد و با اشاره بهش گفت نزدیک بره
ات:نگران نباش دکتر گفت درمان میشه نگران نباش
یونا که با مظلومیت به چشمای ات زل زده بود بالاخره به حرف اومد
یونا:چرا بهم نگفتی؟
ات:متاسفم
واقعا متاسفم ولی ولی میشه ادامه داستانو بگید؟
یونا:من میگم
خب راستش بعد از رفتن نونا تهیونگ نابود شد که با کمک جونگکوک بهتر شد ولی خب هنوز اونقدر حالش خوب نبود که تو رو به عنوان دختر خوانده توی مدرسه انتخاب کرد اونموقع من هنوزم خدمتکار بودم و تهیونگ یروز منو صدا کرد و بهم گفت بیام مدرسه و دوست تو بشم
ات:پس...پس با نقشه بهم نزدیک شدی؟
یونا:راستش آره ولی بعدش واقعا تورو مثل خواهرم میدیدم
حدس بزنید امروز چه روزیه؟
امروز سالگرد آرمی شدنمه من دقیقا ۳ سال میش با ۷ تا فرشته آشنا شدم و دقیقا ۲ سال پیش فهمیدم کل زندگیمن
بهم تبریک نمیگین؟💖
۱۰ تا لایک هم برای پارت بعدی👍
۴.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.