?this or that
This or that?
Part ¹⁷
زنگ خونهمداوم به صلا در می مد و ات نگران پشت در وایساده بود اون مطمئن بود تهیونگ و یونا میش وهمن کلی خر الان فکر خیانت اصلا توی سرش نبودبه آرومی سعی کرد از دیوار بالا بره که در باز شد
نگهبان:او بانوی من خوش اومدید
ات:مرسی
و ات بدو بدو به سمت خونه رفت
تهیونگ از توی کمد شلاقی با دسته سبز که کمی هم خون قربانیهای روش بود رو برداشت و به یونا نشون داد
ته:تایید میکنید کهبا ایم کتک بخوری؟
یونا:کیم تهیونگ عوضی من هیچ وقت به حرف نمیام
☆فلش بک دوران ۱۴ سالگی تهیونگ☆
تهیونگ از پنجره اتاقش مشغول نگاه کردن دخترا بود
از نطر اون هیچکدوم مناسب برای همسر اون شد، نبودن تا اینگه یکی چشمش رو گرفت دختری با موهای مشکی و چشمای سبز(ات نمیگه)
به محض دیدن اون به سمت حیاط رفت
دخترا با دیدن تهیونگ به صف شدن به امید اینکه تهیونگ با اونا ازدواج کنه البته در آینده
تهیونگ به سمت دختری که ته صف بود رفت و بقیه هم با خشم و حسرت به اون دختر نگاه میگردند
ته:اسمت چیه دختر جون؟
نونا:نونا هستم قربان(اخه این چه اسمیه🤡)
☆پایان فلش بک☆
جیغ و داد های یونا ببه وضوح توی خونه پخش میشد ولی به دستور تهیونگ دونا بادیگارد اونو گرفته بودن تا جایی نره
از نظر اون الان که ات با پای خودش اومده دیگه راه فرار نداره
ته:یونا به حرف میایی یا نه چیه ت ،ذشته کوفتی من که تو ازش خبر داری
یونا:ا...ت ات اینجاست؟
ته:آره هست آره حالا بگو
یونا:اول ات بیار اینجا اونم باید بشنوه
ته:خیله خب
☆چند دقیقه بعد☆
ات و تهیونگ هردو بی صدا روی صندلی کنجکاوانه به یونا نگاه میکردند بلکه بتونن متوجه بشن
یونا:تهیونگ نونا رو یادت میاد؟
ته:ا...آره ولی اون چه ربطی به تو داره؟
یونا:اول توضیحات نونا و اینکه کیه رو به ات بده
ته:خب ات من چهارده سالم که بور به اسرار پدربزرگم برام نشون شده انتخاب شد که اون تو بودی ولی قبل از اون من با نونا آشنا شدم
اون دختر صاف وساده ای بود و هیچوقت من ازش بی احترامی ندیدم و خیلی ازش خوشم و مد به قدری که به پدربزرگم اصرار کردن اون نشون شدن بشه و پدربزرگم قبول کرد ولی خب بعدش نونا به طرز عجیبی غیب شدو بع خود پدربزرگ تورو انتحاب کرد ولی ربطش و به یونا رو نمیدونم
یونا:خب حالا نوبت منه
من هم یکی از افرادی بودم که بین اون دخترا بود من همونی بودم که هرروز با حسرت به تهیونگ و نونت نگاه میکردم که در حال صحبت هستن و بیشتر از دیروز نگران میشدم خانواده تهیونگ آدمای عادی نبودن اونا مافیا بودن ومن اگر <خواهر دوقلو ام>رو به اونا میسپردم نونا قطعا یا میمرد یا دزدیده میشد
برای همین َشب تولد تهیونگ اونو به بیرون قصر به هوای خرید بردن و تحویلش دادم به خالم و منم الان از حالش خبر ندارم
ات با شنیدن این حرفا تالاپی از روی مبل به زمین افتاد....
سلام جینگولکام من دیروز اصلا نتونستم وارد ویس بشم اولی امروز خداروشکر تونستم
پس اینم پارت جدید خدمت شما
Part ¹⁷
زنگ خونهمداوم به صلا در می مد و ات نگران پشت در وایساده بود اون مطمئن بود تهیونگ و یونا میش وهمن کلی خر الان فکر خیانت اصلا توی سرش نبودبه آرومی سعی کرد از دیوار بالا بره که در باز شد
نگهبان:او بانوی من خوش اومدید
ات:مرسی
و ات بدو بدو به سمت خونه رفت
تهیونگ از توی کمد شلاقی با دسته سبز که کمی هم خون قربانیهای روش بود رو برداشت و به یونا نشون داد
ته:تایید میکنید کهبا ایم کتک بخوری؟
یونا:کیم تهیونگ عوضی من هیچ وقت به حرف نمیام
☆فلش بک دوران ۱۴ سالگی تهیونگ☆
تهیونگ از پنجره اتاقش مشغول نگاه کردن دخترا بود
از نطر اون هیچکدوم مناسب برای همسر اون شد، نبودن تا اینگه یکی چشمش رو گرفت دختری با موهای مشکی و چشمای سبز(ات نمیگه)
به محض دیدن اون به سمت حیاط رفت
دخترا با دیدن تهیونگ به صف شدن به امید اینکه تهیونگ با اونا ازدواج کنه البته در آینده
تهیونگ به سمت دختری که ته صف بود رفت و بقیه هم با خشم و حسرت به اون دختر نگاه میگردند
ته:اسمت چیه دختر جون؟
نونا:نونا هستم قربان(اخه این چه اسمیه🤡)
☆پایان فلش بک☆
جیغ و داد های یونا ببه وضوح توی خونه پخش میشد ولی به دستور تهیونگ دونا بادیگارد اونو گرفته بودن تا جایی نره
از نظر اون الان که ات با پای خودش اومده دیگه راه فرار نداره
ته:یونا به حرف میایی یا نه چیه ت ،ذشته کوفتی من که تو ازش خبر داری
یونا:ا...ت ات اینجاست؟
ته:آره هست آره حالا بگو
یونا:اول ات بیار اینجا اونم باید بشنوه
ته:خیله خب
☆چند دقیقه بعد☆
ات و تهیونگ هردو بی صدا روی صندلی کنجکاوانه به یونا نگاه میکردند بلکه بتونن متوجه بشن
یونا:تهیونگ نونا رو یادت میاد؟
ته:ا...آره ولی اون چه ربطی به تو داره؟
یونا:اول توضیحات نونا و اینکه کیه رو به ات بده
ته:خب ات من چهارده سالم که بور به اسرار پدربزرگم برام نشون شده انتخاب شد که اون تو بودی ولی قبل از اون من با نونا آشنا شدم
اون دختر صاف وساده ای بود و هیچوقت من ازش بی احترامی ندیدم و خیلی ازش خوشم و مد به قدری که به پدربزرگم اصرار کردن اون نشون شدن بشه و پدربزرگم قبول کرد ولی خب بعدش نونا به طرز عجیبی غیب شدو بع خود پدربزرگ تورو انتحاب کرد ولی ربطش و به یونا رو نمیدونم
یونا:خب حالا نوبت منه
من هم یکی از افرادی بودم که بین اون دخترا بود من همونی بودم که هرروز با حسرت به تهیونگ و نونت نگاه میکردم که در حال صحبت هستن و بیشتر از دیروز نگران میشدم خانواده تهیونگ آدمای عادی نبودن اونا مافیا بودن ومن اگر <خواهر دوقلو ام>رو به اونا میسپردم نونا قطعا یا میمرد یا دزدیده میشد
برای همین َشب تولد تهیونگ اونو به بیرون قصر به هوای خرید بردن و تحویلش دادم به خالم و منم الان از حالش خبر ندارم
ات با شنیدن این حرفا تالاپی از روی مبل به زمین افتاد....
سلام جینگولکام من دیروز اصلا نتونستم وارد ویس بشم اولی امروز خداروشکر تونستم
پس اینم پارت جدید خدمت شما
۵.۳k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.