دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_۷۰
لیوان رو بدون تشکر از دستم گرفت و گفت:
_در ضمن اونجا نیاز نیس بهم بگی ارباب، بگو ارسلان
نفسم رو کلافه از دستور های ناتمامش فوت کردم و گفتم:
_چشم.

#ارباب_ارسلان

با غیض نیم نگاهی به دیانا که تو صندلی جمع شده بود و در کمال حیرت من خیلی راحت خوابیده بود!
سکوت توی ماشین رو دوست نداشتم
با فکر شومی از ذهنم گذشت لبخند مرموزی رو لبم نشوندم و لب زدم:
_میفهمم چکارت کنم
دستم رفت طرف داشبورد برای برداشتن وسیله مورد نظر ولی...
بلافاصله پشیمون شدم، دوباره با دقت نگاهش کردم متوجه رنگ پریدگی صورتش شدم

از همون اول راه از صورت توهم و دست مشت شده رو دلش متوجه دردش شده بودم ولی چیزی به روش نیاوردم.
پوفی کشیدم، دیگه کلا بیخیال نقشه شومم شدم...(افرین حالا جنتلمن شدی)
تقریباً سه ساعتی بود که بکوب رانندگی می‌کردم...به این راه های طولانی عادت کرده بودم و ذره‌ای احساس خستگی نمی‌کردم.

با صدای قار و قور شکمم دیگه نتونستم بیشتر از این به دلسوزیم ادامه بدم و دیانا و صدا کردم.
_دیانا دیانا.
پوفی کشیدم و بلندتر صداش کردم که گیج چشماش و باز کرد.
_بله ارباب؟
چپ چپی نگاهش کردم.
_صبح بخیر
خمیازه بلند بالایی کشید و گفت:
_مگه چند ساعته خوابیدم؟
_سه ساعت، یه لقمه بهم بده...
مطیع چشمی گفت و یه لقمه در آورد داد بهم.
یه دندون زدم، اوم لقمه پنیر گردو بود.
خیلی سریع خوردمش و دوباره گفتم:
_یه لقمه دیگه هم بده
اینبار در سکوت یه لقمه دیگه در آورد و دستم داد؛
💜💜💜
تا لایکا ۱۰تا و کامتا ۳۰ نشه پارت نداریم
دیدگاه ها (۳۴)

دلبر کوچولو• #پارت_۷۱ اینبار لقمه املت بود، هنوز سیر نشده بو...

دلبر کوچولو• #پارت_۷۲ انگار هنوز تو شوک سیلی که بهش زدم بود ...

دلبر کوچولو• #پارت_6۹ بخاطر مسکنی که خورده بودم چشمام سنگین ...

دلبر کوچولو• #پارت_68 دستش و دراز کرد سمت ساکم، که سریع دادم...

رمان بغلی من پارت ۴۸یاشار: کت شلوار خوشگلمو( عکسشو میزارم)...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط