دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_4۷
متوجه چرخیدن سر عمه و مهگل به سمتم شدم و برخلاف میل درونیم بهشون خیره شدم!
منتظر موندم تا خودشون سلام کنن.
_سلام عمه جان، صحبت بخیر.
مهگلم هم با هزار ع.شوه و ناز بلاخره زبون باز کرد:
_صبح بخیر پسردایی.
با لبخند خیلی کمرنگی گفتم:
_صبح شماهم بخیر.
عمه و لادن نگاهی به هم انداختن و دوباره مشغول خوردن صبحانهشون شدن.
یکی دو دقیقه بعد بلاخره دیانا با سینی ای که توی دستش بود وارد آشپزخونه شد .
_سلام ارباب، صبحتون بخیر!
و با لبخند ملیحی که بینهایت به صورتش میومد مشغول چیدن میز شد.
متعجب بهش خیره شده بودم، رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود...
یهو یاد قرار دیشبمون افتادم و ریلکس بهش خیره شدم.
دوست داشتم ببینم چقدر میتونه تلاش کنه و ادای عاشقها رو در بیاره در کمال آرامش با ع.ش.وه مشغول چیدن بشقابها رو میز و من نگاه من محو حرکاتش...
• #پارت_4۷
متوجه چرخیدن سر عمه و مهگل به سمتم شدم و برخلاف میل درونیم بهشون خیره شدم!
منتظر موندم تا خودشون سلام کنن.
_سلام عمه جان، صحبت بخیر.
مهگلم هم با هزار ع.شوه و ناز بلاخره زبون باز کرد:
_صبح بخیر پسردایی.
با لبخند خیلی کمرنگی گفتم:
_صبح شماهم بخیر.
عمه و لادن نگاهی به هم انداختن و دوباره مشغول خوردن صبحانهشون شدن.
یکی دو دقیقه بعد بلاخره دیانا با سینی ای که توی دستش بود وارد آشپزخونه شد .
_سلام ارباب، صبحتون بخیر!
و با لبخند ملیحی که بینهایت به صورتش میومد مشغول چیدن میز شد.
متعجب بهش خیره شده بودم، رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود...
یهو یاد قرار دیشبمون افتادم و ریلکس بهش خیره شدم.
دوست داشتم ببینم چقدر میتونه تلاش کنه و ادای عاشقها رو در بیاره در کمال آرامش با ع.ش.وه مشغول چیدن بشقابها رو میز و من نگاه من محو حرکاتش...
۳.۲k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.