شاید فکر کرده بودن فلج شدم و نمیتونم راه برم یا شایدم آقای ...
{ 𝐵𝑒𝓉𝓌𝑒𝑒𝓃 𝓉𝑜𝓌 𝓈𝓅𝒶𝒸𝑒𝓈 }
𝒫𝒶𝓇𝓉 ¹⁴
.
.
شاید فکر کرده بودن فلج شدم و نمیتونم راه برم ، یا شایدم آقای جئون یه سِمتی توی مدرسه داشت که بخاطرش ترسیده بودن تو خودشون . آقای جئون بلندم کرد و بعد یه نگاهِ " دخترای کله شق " به داهی و سارانگی دست منو روی کمرش گذاشت و با اون دستش شونهم رو گرفت تا به سمت ماشین بریم
داهی و سارانگ به طرز باور نکردنی تا وقتی که جناب جئون منو توی ماشین صندلی جلو نشوند و خودشون عقب نشستن و حتی وقتی آقایِ جئون هم توی ماشین نشست سکوت کرده بودن . سعی کردم حرف بزنم
ملودی : آقای جئون لطفا هزینه بیمارستان و دارو هارو بهم بگین تا پرداخت کنم
درحالی که نگاهش رو به جاده دوخته بود جوابمو داد
جونگکوک : باید از مدیر مدرسه بخوای بهت بگه نه من ، اون بیشتر از همه نگرانت بود
سرمو پایین انداختم
ملودی : امروز خیلی دردسر درست کردم ، بابت کمکاتون ممنونم
سری تکون داد
جونگکوک : خواهش میکنم ، دارو ها و یه عصای کوچیک توی صندوقه دم خوابگاه منتظر بمون تا بهت بدم
با شنیدن عصا فهمیدم که بلههه ، باید تموم پساندازمو خرج این الرژی وحشتناک کنم
تا خوده خوابگاه همچنان سکوت برقرار بود ، سرم خیلی سنگین بود و هر لحظه با اینکه نشسته بودم چشمام سیاهی میرفت ، با اینکه بهم گفته بودن ۱۳ ساعت بیهوش بودم بازم خوابم میومد ؛ خودمو زدم به بیخالی به هرحال حتی اگر خوابم میبرد بچهها بیدارم میکردن . به پلکام اجازه دادم تا بسته بشن ، تا بتونم یکم بخوابم
< next day >
چشمام رو اروم باز کردم ، یکم سوزش داشت . جایی کا خوابیده بودم خیلی نرم بود... یه لحظه برق از سرم پرید ، سریع از خواب بلند شدم و با دیدن داهی که مثل چسب چسبیده بود بهم و کنارم خوابیده بود و منی که توی تخت خواب بودم هین نسبتا بلندی کشیدم . مگه من نباید تو ماشین میبودم؟؟
ساعت روی دیوار رو چک کردم ، نفس عمیقی کشیدم ، ساعت هنوز چهار و ده دقیقه بود . انقدر خوابیده بودم که بدون آلارم این موقع بیدار شدم ؛ اینقدر خسته بودم که حتی با اینکه بیدارم کردن و از ماشین تا آسانور رفتم و اومدم و این بالا خوابیدم هیچی یادم نمیاد
اروم موهای رو صورت داهی رو کنار زدم ، یکم زیر چشماش گود بود و از پف چشماش مشخص بود که گریه کرده . خیلی نرم از روی تخت پایین رفتم که یه مشت قرص و قطره و چندتا چیز دیگه روی میز مطالعهام توجهم رو جلب کرد . چک کردم ، داروهام بود . قطه های بعد از خواب رو توی چشمام انداختم و حس کردم سرمو کردم توی استخر ابلیمو ؛ تا مغز و استخونم سوخت
[ توجه ، اگر میخواین ملودی رو درک کنید ؛ یه قطره اب لیموی تازه توی چشمتون بندازید . و اگر قبلا تجربه ریختن ابلیمو یا گاز پرتقال توی چشمتون رو داشتین بدونید که حسش اونطوری بوده . این روش به هیچ عنوان برای چشم های خیلی حساس پیشنهاد نمیشود ]
سعی کردم داد نزدم و روی زمین غلط نخورم . فقط نشستم و چشمام رو روی هم گذاشتم ، یه دو سه دقیقه بعدش چشمام آروم گرفتن . باقی قرص ها رو خیلی بی صدا به همراه کتابام که بر اساس برنامه درسیم انتخاب کردم و توی کیفم گذاشتم . برای اتلاف وقت باقی موندهم لباس ورزشیم رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون تا برم به باشگاه .
از آسانسور که پایین اومدم هالمونی رو دیدم که داشت جارو میکرد . لبخندی زدم و به سمتش رفتم و بعد از اهم کوچیکی سلام کردم ؛ یهو برگشت سمتم و با چشمای گرد شدهش نگاهم کرد
هالمونی : آیگوووو ترسیدم
تک خنده ای کردم که یهو دیدم حالت چهرهش متعجب شد ، طوری که انگار یه چیزی به سرعت برق یادش اومد
هالمونی : تو چرا این وقت صبح بیداری دختر جوون؟ مگه تو مریض نبودی؟
خب پس مثل اینکه دیشب مارو دیده و بچه ها براش تعریف کردن . لبخندی زدم و جوبشو دادم
ملودی : هالمونی ، چیز خاصی نبوده فقط یکم چشمام درد گرفته بود و رفتم دکتر و الان حالم خوبه
یه دور دور خودم چرخیدم
ملودی : دیدین؟ هیچیم نیست
به کارام خندید
هالمونی : وقتی ساعت یک و نیم رسیدین تعجب کردم ، بعدا از مردی که دیشب تورو به اتاقت برد پرسیدم و گفت آلرژی داشتی و بردنت بیمارستان ؛ راستی ، چرا اینقدر اروم حرف میزنی؟
بعد از جملهی " مردی که دیشب تورو به اتاقت برد " دیگه هیچی نفهمیدم ؛ سعی کردم جدی نگیرمش ، حتما منظورم این بوده که آقای جئون منو رسوندن خوابگاه . برای توجهش سعی کردم راستشو بگم
ملودی : الرژیم شدید بود و اسیب به چشمام موجب شد سردرد و اینا بگیرم و شنواییم هم یه کوچولو مبهمه برای همین زیاد بلند صحبت نمیکنم
از حالت چهرهش معلوم بود که به هدفم رسیده بودم ، نگرلن بود ، میخواست سوال بپرسه اما سعی کردم بحث رو بکشونم به طرف دیگهای
𝒫𝒶𝓇𝓉 ¹⁴
.
.
شاید فکر کرده بودن فلج شدم و نمیتونم راه برم ، یا شایدم آقای جئون یه سِمتی توی مدرسه داشت که بخاطرش ترسیده بودن تو خودشون . آقای جئون بلندم کرد و بعد یه نگاهِ " دخترای کله شق " به داهی و سارانگی دست منو روی کمرش گذاشت و با اون دستش شونهم رو گرفت تا به سمت ماشین بریم
داهی و سارانگ به طرز باور نکردنی تا وقتی که جناب جئون منو توی ماشین صندلی جلو نشوند و خودشون عقب نشستن و حتی وقتی آقایِ جئون هم توی ماشین نشست سکوت کرده بودن . سعی کردم حرف بزنم
ملودی : آقای جئون لطفا هزینه بیمارستان و دارو هارو بهم بگین تا پرداخت کنم
درحالی که نگاهش رو به جاده دوخته بود جوابمو داد
جونگکوک : باید از مدیر مدرسه بخوای بهت بگه نه من ، اون بیشتر از همه نگرانت بود
سرمو پایین انداختم
ملودی : امروز خیلی دردسر درست کردم ، بابت کمکاتون ممنونم
سری تکون داد
جونگکوک : خواهش میکنم ، دارو ها و یه عصای کوچیک توی صندوقه دم خوابگاه منتظر بمون تا بهت بدم
با شنیدن عصا فهمیدم که بلههه ، باید تموم پساندازمو خرج این الرژی وحشتناک کنم
تا خوده خوابگاه همچنان سکوت برقرار بود ، سرم خیلی سنگین بود و هر لحظه با اینکه نشسته بودم چشمام سیاهی میرفت ، با اینکه بهم گفته بودن ۱۳ ساعت بیهوش بودم بازم خوابم میومد ؛ خودمو زدم به بیخالی به هرحال حتی اگر خوابم میبرد بچهها بیدارم میکردن . به پلکام اجازه دادم تا بسته بشن ، تا بتونم یکم بخوابم
< next day >
چشمام رو اروم باز کردم ، یکم سوزش داشت . جایی کا خوابیده بودم خیلی نرم بود... یه لحظه برق از سرم پرید ، سریع از خواب بلند شدم و با دیدن داهی که مثل چسب چسبیده بود بهم و کنارم خوابیده بود و منی که توی تخت خواب بودم هین نسبتا بلندی کشیدم . مگه من نباید تو ماشین میبودم؟؟
ساعت روی دیوار رو چک کردم ، نفس عمیقی کشیدم ، ساعت هنوز چهار و ده دقیقه بود . انقدر خوابیده بودم که بدون آلارم این موقع بیدار شدم ؛ اینقدر خسته بودم که حتی با اینکه بیدارم کردن و از ماشین تا آسانور رفتم و اومدم و این بالا خوابیدم هیچی یادم نمیاد
اروم موهای رو صورت داهی رو کنار زدم ، یکم زیر چشماش گود بود و از پف چشماش مشخص بود که گریه کرده . خیلی نرم از روی تخت پایین رفتم که یه مشت قرص و قطره و چندتا چیز دیگه روی میز مطالعهام توجهم رو جلب کرد . چک کردم ، داروهام بود . قطه های بعد از خواب رو توی چشمام انداختم و حس کردم سرمو کردم توی استخر ابلیمو ؛ تا مغز و استخونم سوخت
[ توجه ، اگر میخواین ملودی رو درک کنید ؛ یه قطره اب لیموی تازه توی چشمتون بندازید . و اگر قبلا تجربه ریختن ابلیمو یا گاز پرتقال توی چشمتون رو داشتین بدونید که حسش اونطوری بوده . این روش به هیچ عنوان برای چشم های خیلی حساس پیشنهاد نمیشود ]
سعی کردم داد نزدم و روی زمین غلط نخورم . فقط نشستم و چشمام رو روی هم گذاشتم ، یه دو سه دقیقه بعدش چشمام آروم گرفتن . باقی قرص ها رو خیلی بی صدا به همراه کتابام که بر اساس برنامه درسیم انتخاب کردم و توی کیفم گذاشتم . برای اتلاف وقت باقی موندهم لباس ورزشیم رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون تا برم به باشگاه .
از آسانسور که پایین اومدم هالمونی رو دیدم که داشت جارو میکرد . لبخندی زدم و به سمتش رفتم و بعد از اهم کوچیکی سلام کردم ؛ یهو برگشت سمتم و با چشمای گرد شدهش نگاهم کرد
هالمونی : آیگوووو ترسیدم
تک خنده ای کردم که یهو دیدم حالت چهرهش متعجب شد ، طوری که انگار یه چیزی به سرعت برق یادش اومد
هالمونی : تو چرا این وقت صبح بیداری دختر جوون؟ مگه تو مریض نبودی؟
خب پس مثل اینکه دیشب مارو دیده و بچه ها براش تعریف کردن . لبخندی زدم و جوبشو دادم
ملودی : هالمونی ، چیز خاصی نبوده فقط یکم چشمام درد گرفته بود و رفتم دکتر و الان حالم خوبه
یه دور دور خودم چرخیدم
ملودی : دیدین؟ هیچیم نیست
به کارام خندید
هالمونی : وقتی ساعت یک و نیم رسیدین تعجب کردم ، بعدا از مردی که دیشب تورو به اتاقت برد پرسیدم و گفت آلرژی داشتی و بردنت بیمارستان ؛ راستی ، چرا اینقدر اروم حرف میزنی؟
بعد از جملهی " مردی که دیشب تورو به اتاقت برد " دیگه هیچی نفهمیدم ؛ سعی کردم جدی نگیرمش ، حتما منظورم این بوده که آقای جئون منو رسوندن خوابگاه . برای توجهش سعی کردم راستشو بگم
ملودی : الرژیم شدید بود و اسیب به چشمام موجب شد سردرد و اینا بگیرم و شنواییم هم یه کوچولو مبهمه برای همین زیاد بلند صحبت نمیکنم
از حالت چهرهش معلوم بود که به هدفم رسیده بودم ، نگرلن بود ، میخواست سوال بپرسه اما سعی کردم بحث رو بکشونم به طرف دیگهای
- ۶۲
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط