عشق خونین
《عشق خونین 》
پارت ۱۷
اون شب را کله شب جیمین بیدار بود نمیتونست بخوابه چرا .... ؟
تو ذهن اش دختره داستان بود شاید بخاطر اینکه اون در حق جیمین خوبی کرده یا چیزه دیگی .... ¿
__________________
صبح زیبا ای بود صدا پرنده ها به گوش میخورد و هوا جذابی به خودش داده بود دختره پلک هایش را باز کرد و با درد صورت اش بیدار شد رو تخت نشست و نگاه اش را به ساعت زنگ دار انداخت
ات ... اوف ساعت ۱۱ صبحه یعنی بچه ها رفتن یا نه خواب موندن
از رو تخت بلند شد و سمته کمد لباس رفت تیشتر سفید رنگ با شلوار لی برداشت و سمته حمام رفت بعد از صورت اش را شست لباس هایش را پوشید و موهایش را شانه کرد باز هم موهای را رها کرد رو شانه هایش ...
از اتاق خارج شد و سمته اشپرخونه رفت ..
ات : خاله صبح بخیر
اجوما : ظهر شما هم بخیر
خنده ای کردن
ات : دیدی امروز چقد خوابیدم
اجوما: بخواب دخترم باید بخوابی استراحت کن
ات : کیوتی خوابه
از رو میز اشپرخونه موز برداشت و مشغول پوست کردن اش شد
اجوما : من رفتن اتاقش بیدار بود و رو تخت نشسته بود
ات : صبحونه ... خورده ..
اجوما : اول قورت بده بعد حرفتو بزن
ات : ببخشید خاله جون ... بچه ها چی رفتن مدرسه
اجوما : اره رفتن برعکس امروز خیلی زود هم رفتن گفتن که اونی ما حالش خوب نیست ما نباید عصبانیش کنیم
ات : خوبه بزرگ شدن
میشه برایه من و کیوتی صبحونه آماده کنی ببرش بالکن بیزحمت
اجوما : چشم دخترم تو برو منم میارمش
ات پوسته موز را انداخت تو سطل آشغال و سمته اتاق کیوتی رفت
تقی به در زد و وارد اتاق شد پرده ها پایین بود و با تخت خالی مواجه شد
ات: کیوتییییی
جیمین : بله
به دنبال صدا رفت ..
جیمین یا همون کیوتی کنار مبل رو زمین نشسته بود ات کمی با اخم گفت
ات : اینجا چیکار میکنی ها
جیمین نگاهش رو به پایین دوخت بود و زانو هایش را بغل گرفته بود ات جلوش رو یک پا اش نشست و با های سرد جیمین رو گرفت
ات : هی مومشکی اینجا سرده باید تو تخت بشینی یا بیایی سالون مگه نمیدونی که مریض میشی
جیمین سری تکون داد و همان جوری که ات دست اش را گرفته بود از رو زمین بلند شدن
ات : باید اول پرده ها رو بالا بکشی
سمته پرده ها رفت و بالاش کشید با خنده قشنگی روبه جیمین کرد
ات : اتاقی که پرده هاش بالا باشه اون اتاق مورده اعلاقم هست
جیمین : ولی من از تاریکی خوشم میاد
ات نگاه اش را به جیمین دوخت و بعد از بالا کردن پرده ها سمته جیمین رفت و یک دست اش را گرفت
ات : ولی من کاری میکنم که از تاریکی بدت بیاد و به روشنایی علاقه مند بشی .... بریم تو بالکن
جیمین بدونه هیچ خنده ای صورت بی رو و سرد اش به ات خیره شده بود
پارت ۱۷
اون شب را کله شب جیمین بیدار بود نمیتونست بخوابه چرا .... ؟
تو ذهن اش دختره داستان بود شاید بخاطر اینکه اون در حق جیمین خوبی کرده یا چیزه دیگی .... ¿
__________________
صبح زیبا ای بود صدا پرنده ها به گوش میخورد و هوا جذابی به خودش داده بود دختره پلک هایش را باز کرد و با درد صورت اش بیدار شد رو تخت نشست و نگاه اش را به ساعت زنگ دار انداخت
ات ... اوف ساعت ۱۱ صبحه یعنی بچه ها رفتن یا نه خواب موندن
از رو تخت بلند شد و سمته کمد لباس رفت تیشتر سفید رنگ با شلوار لی برداشت و سمته حمام رفت بعد از صورت اش را شست لباس هایش را پوشید و موهایش را شانه کرد باز هم موهای را رها کرد رو شانه هایش ...
از اتاق خارج شد و سمته اشپرخونه رفت ..
ات : خاله صبح بخیر
اجوما : ظهر شما هم بخیر
خنده ای کردن
ات : دیدی امروز چقد خوابیدم
اجوما: بخواب دخترم باید بخوابی استراحت کن
ات : کیوتی خوابه
از رو میز اشپرخونه موز برداشت و مشغول پوست کردن اش شد
اجوما : من رفتن اتاقش بیدار بود و رو تخت نشسته بود
ات : صبحونه ... خورده ..
اجوما : اول قورت بده بعد حرفتو بزن
ات : ببخشید خاله جون ... بچه ها چی رفتن مدرسه
اجوما : اره رفتن برعکس امروز خیلی زود هم رفتن گفتن که اونی ما حالش خوب نیست ما نباید عصبانیش کنیم
ات : خوبه بزرگ شدن
میشه برایه من و کیوتی صبحونه آماده کنی ببرش بالکن بیزحمت
اجوما : چشم دخترم تو برو منم میارمش
ات پوسته موز را انداخت تو سطل آشغال و سمته اتاق کیوتی رفت
تقی به در زد و وارد اتاق شد پرده ها پایین بود و با تخت خالی مواجه شد
ات: کیوتییییی
جیمین : بله
به دنبال صدا رفت ..
جیمین یا همون کیوتی کنار مبل رو زمین نشسته بود ات کمی با اخم گفت
ات : اینجا چیکار میکنی ها
جیمین نگاهش رو به پایین دوخت بود و زانو هایش را بغل گرفته بود ات جلوش رو یک پا اش نشست و با های سرد جیمین رو گرفت
ات : هی مومشکی اینجا سرده باید تو تخت بشینی یا بیایی سالون مگه نمیدونی که مریض میشی
جیمین سری تکون داد و همان جوری که ات دست اش را گرفته بود از رو زمین بلند شدن
ات : باید اول پرده ها رو بالا بکشی
سمته پرده ها رفت و بالاش کشید با خنده قشنگی روبه جیمین کرد
ات : اتاقی که پرده هاش بالا باشه اون اتاق مورده اعلاقم هست
جیمین : ولی من از تاریکی خوشم میاد
ات نگاه اش را به جیمین دوخت و بعد از بالا کردن پرده ها سمته جیمین رفت و یک دست اش را گرفت
ات : ولی من کاری میکنم که از تاریکی بدت بیاد و به روشنایی علاقه مند بشی .... بریم تو بالکن
جیمین بدونه هیچ خنده ای صورت بی رو و سرد اش به ات خیره شده بود
- ۱۳.۴k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط