عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟖
•────────────────•
به چهرع دختر نگاهی کردم داشت گریه میکرد!
تهیونگ بم نگاهی کرد
و درحالی ک یکی از دستاش تو جیبش بود با دست دیگش اشکای دختر رو پاک کرد
ولی دختره پسش زد
تهیونگ پیفی کشید و لب زد
تهیونگ:ماری...اروم باش اینطوری که فک میکنی نیس
ماری!پس اسمش ماری بود
ماری:پس قضیه چیه
حرفشو با داد گفت و به سمت من خیز برداشت
ت چشام زل زد میتونستم خشم و ناراحتی رو توش ببینم نگاشو از چشام به شکمم داد..و با همون داد ادامه داد
اگه چیزی بینتون نیس
پس اونی که تو شکمشش چی میگه...چرا تو خونت نگهش داشتی
چرا تهیونگ
چرا بهم خیانت کردی...با حالت عصبی گلدونی که رو میز بود رو به سمت دیوار پرت و کرد و صدای شکسته شدن گلدون فضای خونه رو گرفت
تهیونگ اروم فقد به دختره زل زدع بود
نمیخاست کاری کنه؟
میخاستم چیزی بگم که درد بدی سراغم اومد
زیر شکمم درد میکرد
دستمو گذاشتم رو شکمم
بدون اینکه بخام اهی از سر درد از زیر لبام بیرون اومد
و تعادلم رو از دست دادم و افتادم
از درد به خدم میپیچیدم...
تهیونگ باا نگرانی اومد بالا سرمو و دستش برد زیر سرم و بلندم کرد
تهیونگ:ا.ت حالت خوبه...؟
ا.ت:ته..تهیونگ...من
نتونستم حرفمو کامل کنم...از شدت درد نای حرف زدنم نداشتم
چشام اروم بسته شدن و سیاهی.....
تهیونگ:ا.ت...ا.ت چت شد
ماری...بیا کمک کن الانکه باز بچش از دست بره
ماری:چرا..چرا بایدد کمک کنم
تهیونگ:ماری..لج نکن اینطوری که تو فک میکنی نیس...بیا کمک کن ببریمش بیمارستان
بعدا همه چی رو بهت توضیح میدم...الان وقت این حرفا نیست...ولی بدون من دوست دارم و هیچکس نمیتونه جاتو بگیره
__________
با نگرانی جلو اتاق عمل قدم میزدم
اگه اتفاقی براش بیوفته چی
سرمو تکون دادم...نه نباید اتفاقی بیوفته
اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خدمو نمیبخشم
ینی من نتونستم خب مراقبش باشم
اون تمام این مدت مراقب من بود...
اگه اتفاقی واسه بچش بیوفته...
با خروج دکتر از اتاق عمل دست از فکر کردن برداشتم و به سمتش حرکت کردم!.....
•───────────────•
شرط پارت بعد ۱۲ لایک
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟖
•────────────────•
به چهرع دختر نگاهی کردم داشت گریه میکرد!
تهیونگ بم نگاهی کرد
و درحالی ک یکی از دستاش تو جیبش بود با دست دیگش اشکای دختر رو پاک کرد
ولی دختره پسش زد
تهیونگ پیفی کشید و لب زد
تهیونگ:ماری...اروم باش اینطوری که فک میکنی نیس
ماری!پس اسمش ماری بود
ماری:پس قضیه چیه
حرفشو با داد گفت و به سمت من خیز برداشت
ت چشام زل زد میتونستم خشم و ناراحتی رو توش ببینم نگاشو از چشام به شکمم داد..و با همون داد ادامه داد
اگه چیزی بینتون نیس
پس اونی که تو شکمشش چی میگه...چرا تو خونت نگهش داشتی
چرا تهیونگ
چرا بهم خیانت کردی...با حالت عصبی گلدونی که رو میز بود رو به سمت دیوار پرت و کرد و صدای شکسته شدن گلدون فضای خونه رو گرفت
تهیونگ اروم فقد به دختره زل زدع بود
نمیخاست کاری کنه؟
میخاستم چیزی بگم که درد بدی سراغم اومد
زیر شکمم درد میکرد
دستمو گذاشتم رو شکمم
بدون اینکه بخام اهی از سر درد از زیر لبام بیرون اومد
و تعادلم رو از دست دادم و افتادم
از درد به خدم میپیچیدم...
تهیونگ باا نگرانی اومد بالا سرمو و دستش برد زیر سرم و بلندم کرد
تهیونگ:ا.ت حالت خوبه...؟
ا.ت:ته..تهیونگ...من
نتونستم حرفمو کامل کنم...از شدت درد نای حرف زدنم نداشتم
چشام اروم بسته شدن و سیاهی.....
تهیونگ:ا.ت...ا.ت چت شد
ماری...بیا کمک کن الانکه باز بچش از دست بره
ماری:چرا..چرا بایدد کمک کنم
تهیونگ:ماری..لج نکن اینطوری که تو فک میکنی نیس...بیا کمک کن ببریمش بیمارستان
بعدا همه چی رو بهت توضیح میدم...الان وقت این حرفا نیست...ولی بدون من دوست دارم و هیچکس نمیتونه جاتو بگیره
__________
با نگرانی جلو اتاق عمل قدم میزدم
اگه اتفاقی براش بیوفته چی
سرمو تکون دادم...نه نباید اتفاقی بیوفته
اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خدمو نمیبخشم
ینی من نتونستم خب مراقبش باشم
اون تمام این مدت مراقب من بود...
اگه اتفاقی واسه بچش بیوفته...
با خروج دکتر از اتاق عمل دست از فکر کردن برداشتم و به سمتش حرکت کردم!.....
•───────────────•
شرط پارت بعد ۱۲ لایک
۱۱.۴k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.