عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟔
•────────────────•
افتادم بغلش..
به چهرع بی نقص فرد روبه�روم خیرع شدم
ازش جدا شدم
ا.ت:وای..برای بار دوم نجاتم دادی
تهیونگ:چرا مراقب خدت نیستی
ینی من نمیتونم دو دقیقه چشم ازت بردارم
اسانسور رو برای چی ساختن..حتما باید از پله ها بری پایین
اگه اتفاقی واسه خدت و اون بچه میوفتاد چی..؟
ینی اینقد نگرانم بود.!
لبخندی زدم و بغلش کردم
ا.ت:ممنون ک نگرانمی اوپا
ولی من الان گشنمه...بریم یچیزی بخوریم؟
دستشو رو موهام کشید
تهیونگ:باشه...بعدش..باهم بریم خرید
ا.ت:خرید...عوهوم بریم
__________________
خودم پرت کردم رو کاناپه
ا.ت:وای خسته شدم
تهیونگ:نمیدونستم اینقد سلیقت خبه..ولی نزاشتی چیزی بخریم
ا.ت:من ک ب اندازه کافی لباس دارم..
تهیونگ:من میرم استراحت کنم
ا.ت:باشه..خب بخابی
راستی اوپا
تهیونگ:جانم!
ا.ت:ممنون بابت امروز
تهیونگ:خاهش میکنم
خب استراحت کن..فردا باید به مهمونی بریم
ا.ت:مهمونی؟
تهیونگ:اره
از طرف یکی از سهامدارای شرکتمونه''
ا.ت:عاها.باشع
شب خوش
سری تکون داد و رفت اتاقش
منم پاشدم و به سمت اتاقم راه افتادم
بعد از عوض کردن لباسم. رو تخت دراز کشیدم
به سقف زل زدم!
ینی کوک الان دارع چیکار میکنهه
نگرانم نشدع..دنبالم نمیگرده..به فکرمح
اصلن براش مهمم که بفکرم باشه
اون اربابی بود که قلبمو تقدیمش کرده بودم
میخاستم ارزوش رو براوردع کنم..ولی
اما اجازشو نداد
الانم نمیدونع بچش تو ایندع به پدر نیاز دارع!
چشامو گذاشتم روهم
وقتی بزرگ شد و سراغتو گرفت بهش چی بگم..
ولی من که دیگه اجازه زندگی کردن پیش تو رو ندارم
نمیدونم چجوری بابت این کارایی که تهیونگ برام میکنه رو جبران کنم
بهش مدیونم.
تواین فکرا بودم ک چشام گرم شد و خابم برد!
•────────────────•
شرط پارت بعد ۱۲لایک
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟔
•────────────────•
افتادم بغلش..
به چهرع بی نقص فرد روبه�روم خیرع شدم
ازش جدا شدم
ا.ت:وای..برای بار دوم نجاتم دادی
تهیونگ:چرا مراقب خدت نیستی
ینی من نمیتونم دو دقیقه چشم ازت بردارم
اسانسور رو برای چی ساختن..حتما باید از پله ها بری پایین
اگه اتفاقی واسه خدت و اون بچه میوفتاد چی..؟
ینی اینقد نگرانم بود.!
لبخندی زدم و بغلش کردم
ا.ت:ممنون ک نگرانمی اوپا
ولی من الان گشنمه...بریم یچیزی بخوریم؟
دستشو رو موهام کشید
تهیونگ:باشه...بعدش..باهم بریم خرید
ا.ت:خرید...عوهوم بریم
__________________
خودم پرت کردم رو کاناپه
ا.ت:وای خسته شدم
تهیونگ:نمیدونستم اینقد سلیقت خبه..ولی نزاشتی چیزی بخریم
ا.ت:من ک ب اندازه کافی لباس دارم..
تهیونگ:من میرم استراحت کنم
ا.ت:باشه..خب بخابی
راستی اوپا
تهیونگ:جانم!
ا.ت:ممنون بابت امروز
تهیونگ:خاهش میکنم
خب استراحت کن..فردا باید به مهمونی بریم
ا.ت:مهمونی؟
تهیونگ:اره
از طرف یکی از سهامدارای شرکتمونه''
ا.ت:عاها.باشع
شب خوش
سری تکون داد و رفت اتاقش
منم پاشدم و به سمت اتاقم راه افتادم
بعد از عوض کردن لباسم. رو تخت دراز کشیدم
به سقف زل زدم!
ینی کوک الان دارع چیکار میکنهه
نگرانم نشدع..دنبالم نمیگرده..به فکرمح
اصلن براش مهمم که بفکرم باشه
اون اربابی بود که قلبمو تقدیمش کرده بودم
میخاستم ارزوش رو براوردع کنم..ولی
اما اجازشو نداد
الانم نمیدونع بچش تو ایندع به پدر نیاز دارع!
چشامو گذاشتم روهم
وقتی بزرگ شد و سراغتو گرفت بهش چی بگم..
ولی من که دیگه اجازه زندگی کردن پیش تو رو ندارم
نمیدونم چجوری بابت این کارایی که تهیونگ برام میکنه رو جبران کنم
بهش مدیونم.
تواین فکرا بودم ک چشام گرم شد و خابم برد!
•────────────────•
شرط پارت بعد ۱۲لایک
۹.۵k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.