عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟗
•────────────────•
تهیونگ:اره..بچت یه پسره بامزس
ا.ت:میخام برم پیشش
تهیونگ:هی اول یچیز بخور قوت بگیر بعد برو پیشش..میخای بچت مامانشو بی�جون ببینه؟
خنده بی�جونی کردم که یکی وارد اتاق شد
ماری:ولی میگم بچش به مامانش رفته
پوکر زل زدم به دختره
ماری:عه بیدار شدی
عام ببخشید اگه بد رفتار کردم..تهیونگ همه چیز رو برام تعریف کرد
ا.ت''اشکالی نداره''
ماری:..من ماری'م نامزد تهیونگ
ا.ت:پس اوپای من نامزد داشت من خبر نداشتم
تهیونگ:هی ا.ت...بیا به همع بدهکار شدیم
منو ماری باهم خنده�ای کردیم
ا.ت:خب چرا هیچی بهم نگفتی
تهیونگ:میخاستم برام بری خاستگاری..که اونم اینطوری شد
ا.ت:عب نداره بعدا میرم
رومو دادم به ماری و ادامه دادم
''منم ا.تم..''
ماری:خوشبختم
ولی بچت خیلی شبیه توعه
ا.ت:میخام برم پیشش
تهیونگ:اول غذا
از رو صندلی بلند شد و کیسه هایی که رو میز بود رو برداشت گذاشت جلوم
تهیونگ:بخور تا بریم
سری تکون دادم و شروع به خوردن کردم بعد از تموم شدن ماری دستمو گرفت بلند شدم و سه تایی به سمت بخشی که بچم بود رفتیم
دل تو دلم نبود ببینمش
پشت شیشه وایسادیم که تهیونگ جلو اومد و بچه رو بم نشون داد
دست ماری رو ول کردم و داخل شدم تا بهش شیر بدم
به سمتش حرکت کردم پرستار بچه رو برداشت و داد دستم
جسم کوچیکش رو به بغل گرفتم و بهش زل زدم
''سلام عسل مامانی''
(من هیچی نمیگم/خدم میدونم رمانم عنع اما عالیم هس حالا..... تحمل کنید)
انگشتمو رو صورتش کشیدم
لبخندی بهش زدم و ازش جدا شدم و به سمت تهیونگ و ماری رفتم
تهیونگ:خب بگو ببینم بچه شبیه کیه
ا.ت:شبیه پدرش
ماری:اخحه...شبیه توهم هستا
ا.ت:نمیدونم شاید
تهیونگ:هی خانما..از قدیم گفتن حلال زادع به داییش میره
ا.ت: البته...شبیه داییشم هس
تهیونگ:خ خدم میدونستم
•────────────────•
شرط پارت بعد ۱۲ لایک
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟑𝟗
•────────────────•
تهیونگ:اره..بچت یه پسره بامزس
ا.ت:میخام برم پیشش
تهیونگ:هی اول یچیز بخور قوت بگیر بعد برو پیشش..میخای بچت مامانشو بی�جون ببینه؟
خنده بی�جونی کردم که یکی وارد اتاق شد
ماری:ولی میگم بچش به مامانش رفته
پوکر زل زدم به دختره
ماری:عه بیدار شدی
عام ببخشید اگه بد رفتار کردم..تهیونگ همه چیز رو برام تعریف کرد
ا.ت''اشکالی نداره''
ماری:..من ماری'م نامزد تهیونگ
ا.ت:پس اوپای من نامزد داشت من خبر نداشتم
تهیونگ:هی ا.ت...بیا به همع بدهکار شدیم
منو ماری باهم خنده�ای کردیم
ا.ت:خب چرا هیچی بهم نگفتی
تهیونگ:میخاستم برام بری خاستگاری..که اونم اینطوری شد
ا.ت:عب نداره بعدا میرم
رومو دادم به ماری و ادامه دادم
''منم ا.تم..''
ماری:خوشبختم
ولی بچت خیلی شبیه توعه
ا.ت:میخام برم پیشش
تهیونگ:اول غذا
از رو صندلی بلند شد و کیسه هایی که رو میز بود رو برداشت گذاشت جلوم
تهیونگ:بخور تا بریم
سری تکون دادم و شروع به خوردن کردم بعد از تموم شدن ماری دستمو گرفت بلند شدم و سه تایی به سمت بخشی که بچم بود رفتیم
دل تو دلم نبود ببینمش
پشت شیشه وایسادیم که تهیونگ جلو اومد و بچه رو بم نشون داد
دست ماری رو ول کردم و داخل شدم تا بهش شیر بدم
به سمتش حرکت کردم پرستار بچه رو برداشت و داد دستم
جسم کوچیکش رو به بغل گرفتم و بهش زل زدم
''سلام عسل مامانی''
(من هیچی نمیگم/خدم میدونم رمانم عنع اما عالیم هس حالا..... تحمل کنید)
انگشتمو رو صورتش کشیدم
لبخندی بهش زدم و ازش جدا شدم و به سمت تهیونگ و ماری رفتم
تهیونگ:خب بگو ببینم بچه شبیه کیه
ا.ت:شبیه پدرش
ماری:اخحه...شبیه توهم هستا
ا.ت:نمیدونم شاید
تهیونگ:هی خانما..از قدیم گفتن حلال زادع به داییش میره
ا.ت: البته...شبیه داییشم هس
تهیونگ:خ خدم میدونستم
•────────────────•
شرط پارت بعد ۱۲ لایک
۱۱.۲k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.