پارت 44 زندگی جونگمه
پارت 44 زندگی جونگمه
تهیونگ و جونگمه رفتن خواک سپاری کوک
جونگمه اصلا حالش خوب نبود نمیتونست راه بره
تهیونگ و دوست دخترش به جونگمه کمک میکردن راه بره
شب شد؛جونگمه دوباره رفت بالای سخره ایندفعه مطمئن شد کسی دنبالش نیست
یه نفس عمیق کشید و پرید تو آب
ولی یه پسره پرید تو آب و جونگمه رو بیرون آورد
نه منیجر بود نه تهیونگ
صبح چشاش روباز کرد دید یکی بغلش کرده
بیشتر چشاش رو باز کرد دید تتوی دست کوک رو داره
برگشت طرف صورت پسره دید کوکه
هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود
نفس نفس میزد و چشاش پر اشک شده بود
کوک یه دستشو آروم آورد بالا گذاشت رو صورت جونگمه
جونگمه داشت میلرزید از ترس
کوک:چرا داری میلرزی
جونگمه چشاش رو بست جیغ زد و گفت :این حق من نبود دیونه بشم، چرا از اول سوار اون هواپیما شدم یعنی هواپیمای دیگه ای نبود ؛و با دستاش خودش رو زد
کوک از مچ دستاش گرفت چشاش پر اشک شد وداد زد و گفت :خودتو واسه چی میزنی
جونگمه داشت گریه میکرد سرش رو گذاشت رو قفسه سینه کوک گفت:واسه چی تنهام گذاشتی😭چیکار کنم که برگردی
کوک:اون خاکسپاری رو فراموش کن و به حرفام گوش کن،همه ی اونا الکی بود
جونگمه:وقتیاونجاسوخت تو هم اونجا بودی یادمه😭
کوک:از اونجافرار کردم
جونگمه نگاش کرد و داد زد گفت:تو حالت جوری بد بود که نمیتونستی حرف بزنی
کوک:به زور تونستم فرار کنم
جونگمه داد زد و گفت:چرا عذابم میدی😭
کوک جونگمه رو محکم بغل کرد و گفت: توضیح میدم
کوک بعد از اینکه جونگمه آرم شد رفت واسه جونگمه یه لیوان آب آورد
نشست پیشش و گفت:واقعا نمیخواستم اینجوری اذیت بشو
جونگمه:من هنوز باورم نمیشه این خواب نیست
کوک یه نفس عمیق کشید و یه دونه از لبای جونگمه بوس کرد و گفت الان چی
جونگمه از حال رفت ،کوک ترسید که نکنه جونگمه سکته کرده باشه
تهیونگ و جونگمه رفتن خواک سپاری کوک
جونگمه اصلا حالش خوب نبود نمیتونست راه بره
تهیونگ و دوست دخترش به جونگمه کمک میکردن راه بره
شب شد؛جونگمه دوباره رفت بالای سخره ایندفعه مطمئن شد کسی دنبالش نیست
یه نفس عمیق کشید و پرید تو آب
ولی یه پسره پرید تو آب و جونگمه رو بیرون آورد
نه منیجر بود نه تهیونگ
صبح چشاش روباز کرد دید یکی بغلش کرده
بیشتر چشاش رو باز کرد دید تتوی دست کوک رو داره
برگشت طرف صورت پسره دید کوکه
هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود
نفس نفس میزد و چشاش پر اشک شده بود
کوک یه دستشو آروم آورد بالا گذاشت رو صورت جونگمه
جونگمه داشت میلرزید از ترس
کوک:چرا داری میلرزی
جونگمه چشاش رو بست جیغ زد و گفت :این حق من نبود دیونه بشم، چرا از اول سوار اون هواپیما شدم یعنی هواپیمای دیگه ای نبود ؛و با دستاش خودش رو زد
کوک از مچ دستاش گرفت چشاش پر اشک شد وداد زد و گفت :خودتو واسه چی میزنی
جونگمه داشت گریه میکرد سرش رو گذاشت رو قفسه سینه کوک گفت:واسه چی تنهام گذاشتی😭چیکار کنم که برگردی
کوک:اون خاکسپاری رو فراموش کن و به حرفام گوش کن،همه ی اونا الکی بود
جونگمه:وقتیاونجاسوخت تو هم اونجا بودی یادمه😭
کوک:از اونجافرار کردم
جونگمه نگاش کرد و داد زد گفت:تو حالت جوری بد بود که نمیتونستی حرف بزنی
کوک:به زور تونستم فرار کنم
جونگمه داد زد و گفت:چرا عذابم میدی😭
کوک جونگمه رو محکم بغل کرد و گفت: توضیح میدم
کوک بعد از اینکه جونگمه آرم شد رفت واسه جونگمه یه لیوان آب آورد
نشست پیشش و گفت:واقعا نمیخواستم اینجوری اذیت بشو
جونگمه:من هنوز باورم نمیشه این خواب نیست
کوک یه نفس عمیق کشید و یه دونه از لبای جونگمه بوس کرد و گفت الان چی
جونگمه از حال رفت ،کوک ترسید که نکنه جونگمه سکته کرده باشه
۹.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.