Part
۵𝑚𝑖𝑢𝑡𝑒𝑠 𝑡𝑜 𝑑𝑒𝑎𝑡𝒉
Part 13
داخل اتاق، فضای سنگینی بود والریا کنار پدرش ایستاده بود و جونگین کمی عقبتر به دیوار تکیه داده بود دست هاش رو توی هم گره زده بود و نگاه نافذش همه چیز رو تحت کنترل داشت
پدر والریا با لحن جدی اما کمی مهربون گفت:
پ.و: باشه...پس یه مقدار پول به ما میدید و بچه رو سقط میکنیم و همه چیز تموم میشه
جونگین تا الان سکوت کرده بود، ولی حالا یه نفس عمیق کشید و بهشون نگاه کرد و با صدایی سرد و محکم گفت:
_دو برابر اون پول رو میدم...و به جای سقط با دخترت ازدواج میکنم...یه تیر و دو نشون...
والریا قلبش تند میزد و چشمهاش گرد شده بود پدرش هم یه لحظه خشکش زد، انگار نمیدونست چی بگه
پ.و: چی؟! تو...تو جدی میگی؟
جونگین سرش رو کمی خم کرد و نگاهش هنوز فضا رو پر از تهدید کرده بود
_اره...کاملاً جدیام ولی یه شرط داره...
پدر والریا کمی جلو رفت و با نگرانی گفت:
پ.و: شرط؟!
جونگین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بعد از اینکه دخترت باهام ازدواج کرد و تو هم پولتو گرفتی، دیگه دختری به اسم والریا نداری و دیگه نباید حتی یه بار هم دور و برش بپلکی....
پدر والریا برای لحظه ای خشکش زد و چند ثانیه هیچ چیزی نگفت والریا هم قلبش تند تند میزد و اشک توی چشم هاش حلقه زد
جونگین با همون نگاه یه لحظه کل اتاق رو نگاه سریعی کرد، انگار میخواست مطمئن بشه که حرفش کاملاً جا افتاده
_فهمیدی؟ شرط دادن این پول بهت اینه
پ.و: خب...خب باشه...قبول میکنم اما…این یه معاملهی خیلی سنگینه!
جونگین با آرامش فقط نگاهش کرد...
والریا دستاشو محکم به هم فشرد، قلبش تو سینهش دیوانه وار میتپید نگاهی به پدرش کرد، اما نمیتونست چیزی بگه نه از ترس جونگین یا پدرش بلکه از سردرگمی خودش...
پدرش سعی کرد کمی لحنش رو نرم کنه و ادامه داد:
پ.و: خب...پس این پول رو هم میگیرم و...همه چیز رو مرتب میکنم فقط... مراقبش باش....
جونگین نیملبخند کوتاهی زد، ولی چشمهاش همچنان رگه هایی از تاریکی رو توی خودشون جای داده بودن
_اوکی...و مطمئن باش که بعد از این، هیچ کس نمیتونه مزاحمش بشه
والریا نفسش رو به سختی بیرون داد هنوز ترسیده بود، اما یه حس عجیبی توی وجودش پیچیده بود حسی شبیه به ترس و تسلیم شدن در برابر جونگین...
پدر والریا سرش رو تکون داد و با صدایی رسا گفت:
پ.و: خب بسه بیاید همه چیزو تموم کنیم و به توافق برسیم
جونگین فقط سرش رو کمی خم کرد و دوباره نگاه نافذش رو به والریا دوخت
_میبینی خانوم کوچولو؟ این یه شروع تازه ست و هیچ راه فراری نیست
والریا ساکت بود، اما قلبش هنوز تند میزد میدونست حالا همه چیز تغییر کرده و دیگه قرار نیست از پدرش کتک بخوره یا حرفی بشنوه اما بازم دلیل نمیشد که چیزی از ترسش کم شه.....
ادامه دارد🔪......
Part 13
داخل اتاق، فضای سنگینی بود والریا کنار پدرش ایستاده بود و جونگین کمی عقبتر به دیوار تکیه داده بود دست هاش رو توی هم گره زده بود و نگاه نافذش همه چیز رو تحت کنترل داشت
پدر والریا با لحن جدی اما کمی مهربون گفت:
پ.و: باشه...پس یه مقدار پول به ما میدید و بچه رو سقط میکنیم و همه چیز تموم میشه
جونگین تا الان سکوت کرده بود، ولی حالا یه نفس عمیق کشید و بهشون نگاه کرد و با صدایی سرد و محکم گفت:
_دو برابر اون پول رو میدم...و به جای سقط با دخترت ازدواج میکنم...یه تیر و دو نشون...
والریا قلبش تند میزد و چشمهاش گرد شده بود پدرش هم یه لحظه خشکش زد، انگار نمیدونست چی بگه
پ.و: چی؟! تو...تو جدی میگی؟
جونگین سرش رو کمی خم کرد و نگاهش هنوز فضا رو پر از تهدید کرده بود
_اره...کاملاً جدیام ولی یه شرط داره...
پدر والریا کمی جلو رفت و با نگرانی گفت:
پ.و: شرط؟!
جونگین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بعد از اینکه دخترت باهام ازدواج کرد و تو هم پولتو گرفتی، دیگه دختری به اسم والریا نداری و دیگه نباید حتی یه بار هم دور و برش بپلکی....
پدر والریا برای لحظه ای خشکش زد و چند ثانیه هیچ چیزی نگفت والریا هم قلبش تند تند میزد و اشک توی چشم هاش حلقه زد
جونگین با همون نگاه یه لحظه کل اتاق رو نگاه سریعی کرد، انگار میخواست مطمئن بشه که حرفش کاملاً جا افتاده
_فهمیدی؟ شرط دادن این پول بهت اینه
پ.و: خب...خب باشه...قبول میکنم اما…این یه معاملهی خیلی سنگینه!
جونگین با آرامش فقط نگاهش کرد...
والریا دستاشو محکم به هم فشرد، قلبش تو سینهش دیوانه وار میتپید نگاهی به پدرش کرد، اما نمیتونست چیزی بگه نه از ترس جونگین یا پدرش بلکه از سردرگمی خودش...
پدرش سعی کرد کمی لحنش رو نرم کنه و ادامه داد:
پ.و: خب...پس این پول رو هم میگیرم و...همه چیز رو مرتب میکنم فقط... مراقبش باش....
جونگین نیملبخند کوتاهی زد، ولی چشمهاش همچنان رگه هایی از تاریکی رو توی خودشون جای داده بودن
_اوکی...و مطمئن باش که بعد از این، هیچ کس نمیتونه مزاحمش بشه
والریا نفسش رو به سختی بیرون داد هنوز ترسیده بود، اما یه حس عجیبی توی وجودش پیچیده بود حسی شبیه به ترس و تسلیم شدن در برابر جونگین...
پدر والریا سرش رو تکون داد و با صدایی رسا گفت:
پ.و: خب بسه بیاید همه چیزو تموم کنیم و به توافق برسیم
جونگین فقط سرش رو کمی خم کرد و دوباره نگاه نافذش رو به والریا دوخت
_میبینی خانوم کوچولو؟ این یه شروع تازه ست و هیچ راه فراری نیست
والریا ساکت بود، اما قلبش هنوز تند میزد میدونست حالا همه چیز تغییر کرده و دیگه قرار نیست از پدرش کتک بخوره یا حرفی بشنوه اما بازم دلیل نمیشد که چیزی از ترسش کم شه.....
ادامه دارد🔪......
- ۵.۰k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط