CHERRY BLOSSOM
CHERRY BLOSSOM
Part 2۹
(پرش زمانی)
رز کنار میز ایستاده بود و یه لیوان آب دستش بود، ولی تمرکزش روی هیونجین بود که با لبخند با مهمونا صحبت میکرد هر بار که نگاهش با هیونجین برخورد میکرد، قلبش تندتر میزد، اما سعی میکرد خونسرد باشه...
دیگه تحمل اینهمه سنگینی جو بین سونگمین و هیونجین رو نداشت و تصمیم گرفت که دیگه برگرده خونه
_چیزی شده؟
×مبخوام برگردم خونه
_خیلی وقته منتظر یه همچین جمله ای
رز بدون توجه به جمله ی سونگمین قدمهاش رو آهسته برداشت و از بین جمعیت رد شد تا رسید به همون فاصلهی یک متری از هیونجین...
صدای موزیک و همهمهی مهمونا اطرافشون رو پر کرده بود ولی اون فقط صدای تپش قلب خودش رو میشنید
یه لحظه مکث کرد انگار داشت با خودش کلنجار میرفت
×هیونجین...
هیونجین از وسط جمع برگشت سمتش لبخندش محو شد و چشماشو دوخت به رز
رز دستش رو محکمتر دور لیوانش حلقه کرد، یه قدم عقب رفت...
×میشه یه لحظه بیای؟
هیونجین بدون اینکه حرفی بزنه از بین مهمونا گذشت و روبهروش ایستاد فاصلهشون کمتر شد ولی اونقدر نزدیک نبود که کسی متوجه لرزش صدای رز بشه
_میخواستم بابت مهمونی ازت تشکر کنم و همینطور خداحافظی
برای چند ثانیه هیچکدوم چیزی نگفتن فقط صدای موزیک از دور میاومد و نور چراغها روی صورتشون میلرزید
هیونجین سرش رو کمی پایین انداخت، بعد نگاهش کرد
_نمیخوای بیشتر بمونی؟
رز با صدایی که سعی میکرد نلرزه جواب داد..
_نه....تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم دور شدن از این محیطِ
چشمهای هیونجین تار شد یه قدم جلو اومد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، رز آروم لب زد
_شب بخیر
و بدون اینکه برگرده از بین جمع رد شد...
هیونجین فقط با نگاهش دنبالش کرد و با حالت زمزمه واری گفت:
_هر بار که میری یه چیزی ازم کم میشه رز...
هیونجین هنوز خیره به در بود که رز ازش رد شده بود...
انگار صدای قدمهاش تا چند ثانیه بعد هنوز توی ذهنش میپیچید
نفسش رو بیرون داد اما لبخندش کاملاً رنگ باخته بود دستش رو روی موهاش کشید تا شاید اون فشار توی سینهش کمتر بشه
سونگمین از پشت سرش ظاهر شد لیوانش رو نیمهکاره روی میز گذاشت و با لحن خونسردی دم گوش هیونجین لب زد
_جالبه...همیشه فکر میکردم آدمی که اونقدر خوب با حرفاش دیگرانو جذب میکنه، حداقل بلد باشه نگهشون داره
هیونجین هیچ جوابی نداد فقط به آهستگی نگاهش رو از در به سونگمین طرف چرخوند چشماش سرد و خسته بود انگار هزار تا حرف ناگفته پشت نگاهش داره
سونگمین لبخند کجی زد ولی اون لبخند بیشتر از هر نیش و کنایه ای زهر داشت
بدون اینکه منتظر واکنش هیونجین بمونه، کت مشکیش رو برداشت و پشتش رو کرد و آروم از بین جمعیت خارج شد
هیونجین لحظهای پلک نزد نگاهش هنوز به مسیری بود که هر دو هم رز و هم سونگمین از اون رفته بودن
زیر لب زمزمه کرد:
_پس اینطوریه...
و لیوان روی میز رو با فشار گذاشت، طوری که صدای برخوردش بین صدای خندهی مهمونا آشکار بود...
رز کل راه رو در سکوت طی کرد صدای قدم هاش روی سرامیک ها با سکوت شب همراه شده بود...
دستش هنوز کمی سرد بود وقتی رمز در رو زد در با یه صدای خفیف باز شد و بوی آشنای خونه به مشامش برخورد
همهچیز ساکت بود...بیش از حد ساکت
کفشهاش رو همونجا درآورد و تکیه داد به در نفسش سنگین بود، مثل کسی که از دویدن خسته شده...
چراغ اتاق نشیمن رو با دوبار دست زدن روشن کرد، نور زرد کمجون افتاد روی دیوار سفید...
از پنجره آسمون تاریک و بیستاره دیده میشد
_خوبی؟
×شاید اگه تو اونجوری رفتار نمیکردی خوب بودم
_من با هرکی مثل خودش رفتار میکنم خانوم هوانگ رز
رز نفس عمیقی کشید، زیر لب گفت:
_ولش کن...برای امشب دیگه بسه
ذهنش پر از حرفهای نا گفته بود پر از نگاههایی که معنیشونو نمیفهمید روشو از سونگمین گرفت و داد به پنجره که تاریکی شب رو واضح نشون میداد...
چند دقیقه بعد، صدای باز شدن در به آرومی اومد، سونگمین بود که با قدمهای آهسته و حسابشده از رز فاصله گرفته بود و به سمت در حرکت کرده بود....
لحظهای ایستاد سونگمین لبخند محو و پر از کنایه ای زد...اونقدر محو که خودش هم متوجهش نشد
_هه مثل اینکه هنوز نتونستی فراموشش کنی
بعد بیهیچ صدایی در پشت سرش بسته شد و دوباره همهچیز فرو رفت توی سکوت شب
ادامه دارد🍒.......
Part 2۹
(پرش زمانی)
رز کنار میز ایستاده بود و یه لیوان آب دستش بود، ولی تمرکزش روی هیونجین بود که با لبخند با مهمونا صحبت میکرد هر بار که نگاهش با هیونجین برخورد میکرد، قلبش تندتر میزد، اما سعی میکرد خونسرد باشه...
دیگه تحمل اینهمه سنگینی جو بین سونگمین و هیونجین رو نداشت و تصمیم گرفت که دیگه برگرده خونه
_چیزی شده؟
×مبخوام برگردم خونه
_خیلی وقته منتظر یه همچین جمله ای
رز بدون توجه به جمله ی سونگمین قدمهاش رو آهسته برداشت و از بین جمعیت رد شد تا رسید به همون فاصلهی یک متری از هیونجین...
صدای موزیک و همهمهی مهمونا اطرافشون رو پر کرده بود ولی اون فقط صدای تپش قلب خودش رو میشنید
یه لحظه مکث کرد انگار داشت با خودش کلنجار میرفت
×هیونجین...
هیونجین از وسط جمع برگشت سمتش لبخندش محو شد و چشماشو دوخت به رز
رز دستش رو محکمتر دور لیوانش حلقه کرد، یه قدم عقب رفت...
×میشه یه لحظه بیای؟
هیونجین بدون اینکه حرفی بزنه از بین مهمونا گذشت و روبهروش ایستاد فاصلهشون کمتر شد ولی اونقدر نزدیک نبود که کسی متوجه لرزش صدای رز بشه
_میخواستم بابت مهمونی ازت تشکر کنم و همینطور خداحافظی
برای چند ثانیه هیچکدوم چیزی نگفتن فقط صدای موزیک از دور میاومد و نور چراغها روی صورتشون میلرزید
هیونجین سرش رو کمی پایین انداخت، بعد نگاهش کرد
_نمیخوای بیشتر بمونی؟
رز با صدایی که سعی میکرد نلرزه جواب داد..
_نه....تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم دور شدن از این محیطِ
چشمهای هیونجین تار شد یه قدم جلو اومد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، رز آروم لب زد
_شب بخیر
و بدون اینکه برگرده از بین جمع رد شد...
هیونجین فقط با نگاهش دنبالش کرد و با حالت زمزمه واری گفت:
_هر بار که میری یه چیزی ازم کم میشه رز...
هیونجین هنوز خیره به در بود که رز ازش رد شده بود...
انگار صدای قدمهاش تا چند ثانیه بعد هنوز توی ذهنش میپیچید
نفسش رو بیرون داد اما لبخندش کاملاً رنگ باخته بود دستش رو روی موهاش کشید تا شاید اون فشار توی سینهش کمتر بشه
سونگمین از پشت سرش ظاهر شد لیوانش رو نیمهکاره روی میز گذاشت و با لحن خونسردی دم گوش هیونجین لب زد
_جالبه...همیشه فکر میکردم آدمی که اونقدر خوب با حرفاش دیگرانو جذب میکنه، حداقل بلد باشه نگهشون داره
هیونجین هیچ جوابی نداد فقط به آهستگی نگاهش رو از در به سونگمین طرف چرخوند چشماش سرد و خسته بود انگار هزار تا حرف ناگفته پشت نگاهش داره
سونگمین لبخند کجی زد ولی اون لبخند بیشتر از هر نیش و کنایه ای زهر داشت
بدون اینکه منتظر واکنش هیونجین بمونه، کت مشکیش رو برداشت و پشتش رو کرد و آروم از بین جمعیت خارج شد
هیونجین لحظهای پلک نزد نگاهش هنوز به مسیری بود که هر دو هم رز و هم سونگمین از اون رفته بودن
زیر لب زمزمه کرد:
_پس اینطوریه...
و لیوان روی میز رو با فشار گذاشت، طوری که صدای برخوردش بین صدای خندهی مهمونا آشکار بود...
رز کل راه رو در سکوت طی کرد صدای قدم هاش روی سرامیک ها با سکوت شب همراه شده بود...
دستش هنوز کمی سرد بود وقتی رمز در رو زد در با یه صدای خفیف باز شد و بوی آشنای خونه به مشامش برخورد
همهچیز ساکت بود...بیش از حد ساکت
کفشهاش رو همونجا درآورد و تکیه داد به در نفسش سنگین بود، مثل کسی که از دویدن خسته شده...
چراغ اتاق نشیمن رو با دوبار دست زدن روشن کرد، نور زرد کمجون افتاد روی دیوار سفید...
از پنجره آسمون تاریک و بیستاره دیده میشد
_خوبی؟
×شاید اگه تو اونجوری رفتار نمیکردی خوب بودم
_من با هرکی مثل خودش رفتار میکنم خانوم هوانگ رز
رز نفس عمیقی کشید، زیر لب گفت:
_ولش کن...برای امشب دیگه بسه
ذهنش پر از حرفهای نا گفته بود پر از نگاههایی که معنیشونو نمیفهمید روشو از سونگمین گرفت و داد به پنجره که تاریکی شب رو واضح نشون میداد...
چند دقیقه بعد، صدای باز شدن در به آرومی اومد، سونگمین بود که با قدمهای آهسته و حسابشده از رز فاصله گرفته بود و به سمت در حرکت کرده بود....
لحظهای ایستاد سونگمین لبخند محو و پر از کنایه ای زد...اونقدر محو که خودش هم متوجهش نشد
_هه مثل اینکه هنوز نتونستی فراموشش کنی
بعد بیهیچ صدایی در پشت سرش بسته شد و دوباره همهچیز فرو رفت توی سکوت شب
ادامه دارد🍒.......
- ۵.۸k
- ۲۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط