پارت۱۲هتل
#پارت۱۲هتل
آروین
اه این صدفم چقدر دهن لقه
آتنا:نگفتی
من:من گفتم از دهنی بعضیا خوشم نمیاد نه کلا از دهنی همه الانم چون ویپ خودم شارژ نداره از ویپ تو استفاده میکنم
یهو ویپو قاپید از دستم.
من:هویی چرا ازم گرفتیش
آتنا:دوس دارم
من:چرا؟!
یه کام خیلی عمیق زد بهش.
حس کردم داره خفه میشه چون چشاش خیلی قرمز شده بود.
من:هویی سالمیی؟!!
آتنا:اهوم سالمم..آروین
من:بله
آتنا:نگرانم استرس دارم دلشوره دارم همه این حسارو دارم
من:چرا؟؟
آتنا:ترس از دست دادنتون داره دیوونم میکنه نمیخوام یکی دیگه رو از دست بدم
کیو مگه از دست داده بود؟!
من:آتنا چشات..
آتنا:مهم نیس بریم
نشستم پشت فرمونم آتناعم کنارم.
من:امیر
امیر:بله
من:ببین چیز دیگه ای توش نیست؟!
امیر:چرا هست،
من:چی توشه؟!
امیر:امم یه گردنبد
من: خب
امیر:یه چندتا عکس
عکسارو گرفتم آتنا خم شد روم که عکسارو ببینه
آتنا:هی من این زنه رو میشناسم
من:کدوم زنه؟!
آتنا:مادر دختره
من:از کجا
آتنا:یه مدت این خانومه با مامانم رفت و آمد میکرد ولی بعد چند وقت خبری ازش نشد.ببینم از پیرزنه عکس نیست
امیر:چرا هست
عکسو گرفتم آتنا دوباره خم شد روم.
یه پیرزن بود بر خلاف همه پیرزنا چهرش خیلی دلنشین بود موهای پر کلاغی لب های نازک چشم هایی به رنگ سبز و رگه های قهوه ای قدی کشیده و پوستی سفید
من: مطمئنی این پیرزنه اس؟!
اره چون پشتش نوشته.
عکسو برگشتوندم پشتش نوشته بود:این همون پیرزنه است بلاخره چهره واقعیشو پیدا کردم
صدف:من من میترسم
آتنا:آجی گلم؟!بخواطر امیرم که شده طاقت بیار تا این ماجرا تموم شه
تو راه برگشت به خونه بودیم چون باید دوباره میومدیم.باید میرفتم یه سری خرت و پرت میوردیم.
از آیینه نگاه کردم صدف و امیر خواب بودن.
زدم بغل از صندوق یه چندتا کیک و آبمیوه دراوردم اون مرده بهمون داده بود.
در طرف آتنا رو باز کردم خم شدم روش.
انگار چشاش طلسمم کرده بود.
لعنتی نمیتونستم تکون بخورم.
یه دفعه..........
(اینم برا اون دسته از آدمایی که منو میزارن تو خماری😂 حقتونه بکشین تا پارت های بعدیییی😂)
آروین
اه این صدفم چقدر دهن لقه
آتنا:نگفتی
من:من گفتم از دهنی بعضیا خوشم نمیاد نه کلا از دهنی همه الانم چون ویپ خودم شارژ نداره از ویپ تو استفاده میکنم
یهو ویپو قاپید از دستم.
من:هویی چرا ازم گرفتیش
آتنا:دوس دارم
من:چرا؟!
یه کام خیلی عمیق زد بهش.
حس کردم داره خفه میشه چون چشاش خیلی قرمز شده بود.
من:هویی سالمیی؟!!
آتنا:اهوم سالمم..آروین
من:بله
آتنا:نگرانم استرس دارم دلشوره دارم همه این حسارو دارم
من:چرا؟؟
آتنا:ترس از دست دادنتون داره دیوونم میکنه نمیخوام یکی دیگه رو از دست بدم
کیو مگه از دست داده بود؟!
من:آتنا چشات..
آتنا:مهم نیس بریم
نشستم پشت فرمونم آتناعم کنارم.
من:امیر
امیر:بله
من:ببین چیز دیگه ای توش نیست؟!
امیر:چرا هست،
من:چی توشه؟!
امیر:امم یه گردنبد
من: خب
امیر:یه چندتا عکس
عکسارو گرفتم آتنا خم شد روم که عکسارو ببینه
آتنا:هی من این زنه رو میشناسم
من:کدوم زنه؟!
آتنا:مادر دختره
من:از کجا
آتنا:یه مدت این خانومه با مامانم رفت و آمد میکرد ولی بعد چند وقت خبری ازش نشد.ببینم از پیرزنه عکس نیست
امیر:چرا هست
عکسو گرفتم آتنا دوباره خم شد روم.
یه پیرزن بود بر خلاف همه پیرزنا چهرش خیلی دلنشین بود موهای پر کلاغی لب های نازک چشم هایی به رنگ سبز و رگه های قهوه ای قدی کشیده و پوستی سفید
من: مطمئنی این پیرزنه اس؟!
اره چون پشتش نوشته.
عکسو برگشتوندم پشتش نوشته بود:این همون پیرزنه است بلاخره چهره واقعیشو پیدا کردم
صدف:من من میترسم
آتنا:آجی گلم؟!بخواطر امیرم که شده طاقت بیار تا این ماجرا تموم شه
تو راه برگشت به خونه بودیم چون باید دوباره میومدیم.باید میرفتم یه سری خرت و پرت میوردیم.
از آیینه نگاه کردم صدف و امیر خواب بودن.
زدم بغل از صندوق یه چندتا کیک و آبمیوه دراوردم اون مرده بهمون داده بود.
در طرف آتنا رو باز کردم خم شدم روش.
انگار چشاش طلسمم کرده بود.
لعنتی نمیتونستم تکون بخورم.
یه دفعه..........
(اینم برا اون دسته از آدمایی که منو میزارن تو خماری😂 حقتونه بکشین تا پارت های بعدیییی😂)
۲.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.