the building infogyg پارت13
#the_building_infogyg #پارت13
(اززبون نویسنده)
نسشته بود رویی مبل به شکار های که کرده بود نگاه میکرد لبخندی زد چهره معصومش وقابل اعتمادش همیشه واسه این جور کارا کمکش میکرد
کوک:خیل خوب شکارایی من فقط چندساعت دیگه مونده تا زندگیتون از این رو به اون رو بشه!
آچا چشماشو کم کم باز کرد باخشم به کوک خیره شده بودش چرا از اول نفهمید اون کیه
آچا:توهمونی همون روز که نزاشت برم پیش مادرم
کوک:پس صدامو شناختی آفرین هرچند روز اولی که بعد اون دیدار فهمیدی کم.وبیش من کیم نه؟
آچا:تواز همون روز اول میدونستی من کیم لعنتی
به سمت کوک خیز برداشت که متوجه شد دستاوپاهاش بسته اس
آچا:جرأت داری دستامو باز کن
کوک:نه دیگه شکار عزیزم تو از همشون سخت تر بی هوش شدی بعدم ممکن منو بکشی با این
به چاقویی که مادر آچا روباهاش کشته بود نشونش داد
آچا:هان اینکه چاقویی عتیقه مادرمه توبودی مادرمو کشتی میکشمت مطمئن باش
کوک:اخیه چطوری تو بایه کمکی نتونستی یه خراش روم بندازی
تواون هنگام صدایی آخ سوک رکسانا بلند شدش
سوک:اینجا چه خبر سرم
رکسانا:چرا دستامونو بستی
یهو این فیلم تمام صحنه هارو یادشون اومد
رکسانا:هدفت از این کارا چیه؟
سوک:چیکارمون داری
کوک لبخند شیطانی زد و گردنبدی رو گرفت سمتشون که ترک خورده بود
کوک:اگه این نمیشکست شاید الآن فقط یکیتون اینجا بود البته به لطف مادر آچا
می.یونگ:منظورت چیه؟
کوک:خوب شمام به هوش اومدین یکم دیگه منتظر میمونیم تا اون دوست زود باورتونم بهوش بیاد بعد کاملا تعریف میکنم براتون
که کم کم می.هی هم بیدار شدش تمام صحنه هارو به خاطر آورد شروع کرد به گریه کردن چرابه کوک اعتماد کرد چرا به حرفایی دوستاش گوش نداد
کوک:خوب دیگه وقتشه براتون تعریف
من دنبال یه آدم خاص بودم منظورم خون داخل بندش خاصش میکنه است خوب چندماه دنبالش گشتم تا اینکه بع طور اتفاقی از کنار میگذشتم که گردنبده که دستمه شروع کرد به درخشیدن نشون اینو میداد که تو اون خونه اس میخواستم وارد خونه بشم اما توسط یه طلسم محافظت میشد وخوب قطعا یه دورگه نمیتونست وارد اونجا بشه! به هرحال با هرنقشه ای اومدم تواون خونه دیدم پنج نفر دختر اونجان دارن واسه تولد یه زن برنامه میچین تا میخواستم گردنبد نزدیکتون مادرت فهمید اینکه اون آدمیزاد چطوری فهمید واسه خودمم سوال شدش فرار کردم تا فردایی اون روز
آچا:تو پست ترین چیزی هستی که میبینم توتو یه عوضی رذل کثیفی تو حیون بی رگ وریشه ای
کوک که حرف خانواده اش اومد وسط چنان عصبی شد که یدونه زد تویی گوش آچا آچا پرت زمین شد
رکسانا:چته وحشی آچا عزیزم خوبی تقاصشو پس میدی
کوک:خوب کجا بودم آهان!! یادم اومد
(اززبون نویسنده)
نسشته بود رویی مبل به شکار های که کرده بود نگاه میکرد لبخندی زد چهره معصومش وقابل اعتمادش همیشه واسه این جور کارا کمکش میکرد
کوک:خیل خوب شکارایی من فقط چندساعت دیگه مونده تا زندگیتون از این رو به اون رو بشه!
آچا چشماشو کم کم باز کرد باخشم به کوک خیره شده بودش چرا از اول نفهمید اون کیه
آچا:توهمونی همون روز که نزاشت برم پیش مادرم
کوک:پس صدامو شناختی آفرین هرچند روز اولی که بعد اون دیدار فهمیدی کم.وبیش من کیم نه؟
آچا:تواز همون روز اول میدونستی من کیم لعنتی
به سمت کوک خیز برداشت که متوجه شد دستاوپاهاش بسته اس
آچا:جرأت داری دستامو باز کن
کوک:نه دیگه شکار عزیزم تو از همشون سخت تر بی هوش شدی بعدم ممکن منو بکشی با این
به چاقویی که مادر آچا روباهاش کشته بود نشونش داد
آچا:هان اینکه چاقویی عتیقه مادرمه توبودی مادرمو کشتی میکشمت مطمئن باش
کوک:اخیه چطوری تو بایه کمکی نتونستی یه خراش روم بندازی
تواون هنگام صدایی آخ سوک رکسانا بلند شدش
سوک:اینجا چه خبر سرم
رکسانا:چرا دستامونو بستی
یهو این فیلم تمام صحنه هارو یادشون اومد
رکسانا:هدفت از این کارا چیه؟
سوک:چیکارمون داری
کوک لبخند شیطانی زد و گردنبدی رو گرفت سمتشون که ترک خورده بود
کوک:اگه این نمیشکست شاید الآن فقط یکیتون اینجا بود البته به لطف مادر آچا
می.یونگ:منظورت چیه؟
کوک:خوب شمام به هوش اومدین یکم دیگه منتظر میمونیم تا اون دوست زود باورتونم بهوش بیاد بعد کاملا تعریف میکنم براتون
که کم کم می.هی هم بیدار شدش تمام صحنه هارو به خاطر آورد شروع کرد به گریه کردن چرابه کوک اعتماد کرد چرا به حرفایی دوستاش گوش نداد
کوک:خوب دیگه وقتشه براتون تعریف
من دنبال یه آدم خاص بودم منظورم خون داخل بندش خاصش میکنه است خوب چندماه دنبالش گشتم تا اینکه بع طور اتفاقی از کنار میگذشتم که گردنبده که دستمه شروع کرد به درخشیدن نشون اینو میداد که تو اون خونه اس میخواستم وارد خونه بشم اما توسط یه طلسم محافظت میشد وخوب قطعا یه دورگه نمیتونست وارد اونجا بشه! به هرحال با هرنقشه ای اومدم تواون خونه دیدم پنج نفر دختر اونجان دارن واسه تولد یه زن برنامه میچین تا میخواستم گردنبد نزدیکتون مادرت فهمید اینکه اون آدمیزاد چطوری فهمید واسه خودمم سوال شدش فرار کردم تا فردایی اون روز
آچا:تو پست ترین چیزی هستی که میبینم توتو یه عوضی رذل کثیفی تو حیون بی رگ وریشه ای
کوک که حرف خانواده اش اومد وسط چنان عصبی شد که یدونه زد تویی گوش آچا آچا پرت زمین شد
رکسانا:چته وحشی آچا عزیزم خوبی تقاصشو پس میدی
کوک:خوب کجا بودم آهان!! یادم اومد
۴.۴k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.