تکپارتی نامجون.
_هوی الاغ پاشو گمشو برو مدرسه... دیرت شد.
=عَــــــه داداش اگه گذاشتی ما یه بار درست بخوابیم... باشه نگاه کن... بلند شدم... داری میبینی؟ دارم الان جامو جمع میکنم.
_*خنده*ببین چقد گشادی که خودتم تعجب میکنی.
=اشتباه نکن... من گشاد نیستم... فقطا میدونی چیه؟ تازگیا قدرت جاذبه ی زمین ببشتر شده.
_*خنده*مارمولک بجنب صبحونت اماده روی میزه... من باید برم شرکت. خودت بخور بعدم برو مدرسه. خدافظ.
=خدافظ داداشیییییی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
&رئیس... یه زنی تو دفترتون منتظرتونه.
_معرفی نکرد؟
&نه. فقط گفتند بهشون بگو یه غریبه ی آشنا هستم.
_یه غریبه ی آشنا... یه غریبه ی آشنا... چی؟ یعنی... یعنی... خدای من.
&قربان راستی برنامه های امروزتون... رئیس؟ یهو کجا رفتین؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_هی تو... برگرد.
+تمام تلاشمو کردم که توی این چند سال منو درک کرده باشی... کردی؟
_چطوری انتظار داری درکت کنم؟ 3 سال منو تنها گذاشتی و رفتی... دلیلت چی بود؟ چرا یهو بی خبر منو گذاشتی و رفتی؟
+*لبخند غمگین*میخوای بدونی چرا؟ چون بعضی ها منو و تورو باهم نمیدونستند. میگفتند تو باید با یه شخص دیگه ازدواج کنی. از جمله آقای کیم سون سو.
_*پوزخند*حالا بعد کلی مدت برگشتی و داری پدر منو هم مقصر میکنی؟ هیچی تقصیر پدر من نبود... تو عاشق من نبودی!
+*پوزخند*من عاشق تو نبودم؟ چرا چرت و پرت میگی؟ میدونی برای اینکه یه روز بیام اینجا و همه چیو بهت بگم و توهم به من حق بدی، لحظه شماری میکردم؟ میدونی برای اینکه دوباره اون چاله گونتو ببینم شبا از ذوق خوابم نمیبرد؟ میدونی تحدیدای پدرت یه روز واقعی شد و مادرم بخاطر من، تیکه تیکه شد؟ نه میدونی اینا رو؟
_داد نزن. بشین اینجا و همه چیو بگو.
+لازم نیست بشینم... فقط اومدم ببینمت و بهت بگم بهم حق بده... درکم کن... من... من تورو بیشتر از خودم دوست داشتم و دارم و خواهم داشت. همیشه در نقطه به نقطه ی قلبم، ازت نگهداری میکنم. حتی وقتی که مردم هم، عاشقت میمونم... خداحافظ دلیل زندگیم!
_*میاد جلوی در وایمیسته*نمیذارم بری!وقتی تا اینجا اومدی، دیگه راه برگشتی نداری.
+نامجون... میشه آخرین لذت جهانو با تو تجربه کنم؟
_چ... چی؟*الان نامجون دستشو باز کرده دو طرف در که ا.ت نره*
+*میاد نامجونو محکم بغل میکنه*آخیش... 3 سال بود انقدر واضح آرامشو دریافت نکرده بودم... یقینا تو فرشته ای!
_ا.ت... بیا بشین اینجا و همه چیو بگو.
+قول انگشتی بده که هرچی میگم باور کنی چون در این مورد من اصلا شوخی نمیکنم یا دروغ نمیگم
_باشه حالا بگو.
فلش بک به 3 سال پیش
+او آقای کیم... بفرمایید داخل.
~سلام. راستش کار مهمی داشتم که همینجا میگم.
+بفرمایید.
~دفعه ی چندمه که دارم میام پیشت و بهت میگم از نامجون جدا شو؟
+*خنده مصنوعی*فکر کنم دفعه 10 م.
~ولی اینبار فرق داره... 10 دفعه اومدم با زبون خوش اومدم بهت میگم برو... ولی ظاهرا گوشِت بدهکار نیست.
+آقای کیم... من عاشق نامجونم... نمیتونم ولش کنم... اصلا احساسات من به درک، احساسات پسرتون براتون مهمه؟ میدونید چه آسیب بدی بهش میرسه؟
~اون حالش کنار یونا بهتره تا تو. بعدم دیگه زبون خوشی در کار نیست. بیا این عکسو بگیر و به عاقبت کارات فکر کن.
+چیه؟
~یه سوپرایز.*خنده ی بلند*خانوم جانگ ا.ت... بهتون اخطار داده بودم... حالا عاقبتش با خودتون... فقط اگه تا فردا جول و پلاستو جمع نکنی و بری، ضمانت اینکه زنده بمونیو نمیکنم! ـــــــــــــــــــــــــــپایان فلش بک ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+رفتم اون عکسه رو باز کردم و فهمیدم مامانمو توی خونه خودش تیکه تیکه کردن. قلبم ریخت. یادم به تحدیداش افتاد که یکیشون تو بودی. من انتظار داشتم الان ازدواج کرده باشی ولی نکردی. یعنی همه ی تحدیدای پدرت تو خالی بود؟ یعنی اصلا دختر عمویی در کار نبود؟
_چرا بود ولی من یه کسی تو قلبم خونه کرده بود که نمیتونست خونشو به کس دیگه ای بده. من اون کسو خیلی دوسش داشتم. الانم دارم.
+اون کیه؟
_تو!
+من؟ واقعا؟ ولی تو که فک میکردی من خیانت کردم.
_نه من هیچوقت فکر نکردم که تو خیانت کرده باشی چون خوب میشناسمت. جرئت نداری.
+نامجون.
_جونم عشقم؟
+*گریه*چقدر منتظر این حرف بودم... که دوباره بیای بهم بگی عشقم!
_حالا چرا گریه؟ نیگا کن ما الان پیش همیم. دور خودمونم دیوار فولادی میکشیم تا هیچکس نتونه به ما آسیب بزنه.
+قول میدی همیشه پیشم باشی؟
_قول...
=عَــــــه داداش اگه گذاشتی ما یه بار درست بخوابیم... باشه نگاه کن... بلند شدم... داری میبینی؟ دارم الان جامو جمع میکنم.
_*خنده*ببین چقد گشادی که خودتم تعجب میکنی.
=اشتباه نکن... من گشاد نیستم... فقطا میدونی چیه؟ تازگیا قدرت جاذبه ی زمین ببشتر شده.
_*خنده*مارمولک بجنب صبحونت اماده روی میزه... من باید برم شرکت. خودت بخور بعدم برو مدرسه. خدافظ.
=خدافظ داداشیییییی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
&رئیس... یه زنی تو دفترتون منتظرتونه.
_معرفی نکرد؟
&نه. فقط گفتند بهشون بگو یه غریبه ی آشنا هستم.
_یه غریبه ی آشنا... یه غریبه ی آشنا... چی؟ یعنی... یعنی... خدای من.
&قربان راستی برنامه های امروزتون... رئیس؟ یهو کجا رفتین؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_هی تو... برگرد.
+تمام تلاشمو کردم که توی این چند سال منو درک کرده باشی... کردی؟
_چطوری انتظار داری درکت کنم؟ 3 سال منو تنها گذاشتی و رفتی... دلیلت چی بود؟ چرا یهو بی خبر منو گذاشتی و رفتی؟
+*لبخند غمگین*میخوای بدونی چرا؟ چون بعضی ها منو و تورو باهم نمیدونستند. میگفتند تو باید با یه شخص دیگه ازدواج کنی. از جمله آقای کیم سون سو.
_*پوزخند*حالا بعد کلی مدت برگشتی و داری پدر منو هم مقصر میکنی؟ هیچی تقصیر پدر من نبود... تو عاشق من نبودی!
+*پوزخند*من عاشق تو نبودم؟ چرا چرت و پرت میگی؟ میدونی برای اینکه یه روز بیام اینجا و همه چیو بهت بگم و توهم به من حق بدی، لحظه شماری میکردم؟ میدونی برای اینکه دوباره اون چاله گونتو ببینم شبا از ذوق خوابم نمیبرد؟ میدونی تحدیدای پدرت یه روز واقعی شد و مادرم بخاطر من، تیکه تیکه شد؟ نه میدونی اینا رو؟
_داد نزن. بشین اینجا و همه چیو بگو.
+لازم نیست بشینم... فقط اومدم ببینمت و بهت بگم بهم حق بده... درکم کن... من... من تورو بیشتر از خودم دوست داشتم و دارم و خواهم داشت. همیشه در نقطه به نقطه ی قلبم، ازت نگهداری میکنم. حتی وقتی که مردم هم، عاشقت میمونم... خداحافظ دلیل زندگیم!
_*میاد جلوی در وایمیسته*نمیذارم بری!وقتی تا اینجا اومدی، دیگه راه برگشتی نداری.
+نامجون... میشه آخرین لذت جهانو با تو تجربه کنم؟
_چ... چی؟*الان نامجون دستشو باز کرده دو طرف در که ا.ت نره*
+*میاد نامجونو محکم بغل میکنه*آخیش... 3 سال بود انقدر واضح آرامشو دریافت نکرده بودم... یقینا تو فرشته ای!
_ا.ت... بیا بشین اینجا و همه چیو بگو.
+قول انگشتی بده که هرچی میگم باور کنی چون در این مورد من اصلا شوخی نمیکنم یا دروغ نمیگم
_باشه حالا بگو.
فلش بک به 3 سال پیش
+او آقای کیم... بفرمایید داخل.
~سلام. راستش کار مهمی داشتم که همینجا میگم.
+بفرمایید.
~دفعه ی چندمه که دارم میام پیشت و بهت میگم از نامجون جدا شو؟
+*خنده مصنوعی*فکر کنم دفعه 10 م.
~ولی اینبار فرق داره... 10 دفعه اومدم با زبون خوش اومدم بهت میگم برو... ولی ظاهرا گوشِت بدهکار نیست.
+آقای کیم... من عاشق نامجونم... نمیتونم ولش کنم... اصلا احساسات من به درک، احساسات پسرتون براتون مهمه؟ میدونید چه آسیب بدی بهش میرسه؟
~اون حالش کنار یونا بهتره تا تو. بعدم دیگه زبون خوشی در کار نیست. بیا این عکسو بگیر و به عاقبت کارات فکر کن.
+چیه؟
~یه سوپرایز.*خنده ی بلند*خانوم جانگ ا.ت... بهتون اخطار داده بودم... حالا عاقبتش با خودتون... فقط اگه تا فردا جول و پلاستو جمع نکنی و بری، ضمانت اینکه زنده بمونیو نمیکنم! ـــــــــــــــــــــــــــپایان فلش بک ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+رفتم اون عکسه رو باز کردم و فهمیدم مامانمو توی خونه خودش تیکه تیکه کردن. قلبم ریخت. یادم به تحدیداش افتاد که یکیشون تو بودی. من انتظار داشتم الان ازدواج کرده باشی ولی نکردی. یعنی همه ی تحدیدای پدرت تو خالی بود؟ یعنی اصلا دختر عمویی در کار نبود؟
_چرا بود ولی من یه کسی تو قلبم خونه کرده بود که نمیتونست خونشو به کس دیگه ای بده. من اون کسو خیلی دوسش داشتم. الانم دارم.
+اون کیه؟
_تو!
+من؟ واقعا؟ ولی تو که فک میکردی من خیانت کردم.
_نه من هیچوقت فکر نکردم که تو خیانت کرده باشی چون خوب میشناسمت. جرئت نداری.
+نامجون.
_جونم عشقم؟
+*گریه*چقدر منتظر این حرف بودم... که دوباره بیای بهم بگی عشقم!
_حالا چرا گریه؟ نیگا کن ما الان پیش همیم. دور خودمونم دیوار فولادی میکشیم تا هیچکس نتونه به ما آسیب بزنه.
+قول میدی همیشه پیشم باشی؟
_قول...
۱۶.۲k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.