🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
✍️ پارت 31 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت31
با زبونش آهسته زیر گردنم کشید گفت _من توی رابطه نمیتونم آروم باشم خودتو با من وفق بده
باید یاد بگیری که با توی هر شرایطی بتونی با من بودن و تحمل کنی چون من هر روز ممکنه رابطه دلم بخواد و تو باید قبولش کنی
چیزی از حرفاش نمی فهمیدم فقط درد داشتم خودش از روی تنم عقب کشید مجبورم که از لبه تخت چهار دست و پا بشینم خوش پایین تخت ایستاد از پشت موهام دور دستش پیچید و سرمو عقب کشید و دوباره باهام یکی شد
صدای در ناکم کل خونه رو پر کرده بود و بی اعتنا به من اشکام داشت کارشو میکرد احساس میکردم داره جونم و از تنم میکشه
بالاخره دو ساعتی من رو زیر و رو کرد و جونمو گرفت تا بلاخره به اوج رسید کنارم دراز کشید
با بی حالی و نفس نفس گفتم
شاهو باید قرصی چیزی بخورم تو....
اون تو ارضا شدی...
با خنده گفت
_ بیخیال دختر با یه بار کسی حامله نمیشه
اما من ترسیده گفتم
اما اگه شدم چی ؟
دوباره با خنده گفت
_اگر حامله شدی خوش به حالت میشه چون اون موقع مجبورم بیام خواستگاریت.
فکری از سرم گذشت
شاید اگر حامله میشدم زودتر میآمد خواستگاری و همه چیز تمام می شد مگه نه؟
اما باز می ترسیدم کمی که کنارم روی تخت دراز کشید از جاش بلند شد و گفت _میرم حموم
و چندتا دستمال کاغذی روی شکم من انداخت گفت
_ بذارش لای پات تختم کثیف نشه
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
✍️ پارت 31 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت31
با زبونش آهسته زیر گردنم کشید گفت _من توی رابطه نمیتونم آروم باشم خودتو با من وفق بده
باید یاد بگیری که با توی هر شرایطی بتونی با من بودن و تحمل کنی چون من هر روز ممکنه رابطه دلم بخواد و تو باید قبولش کنی
چیزی از حرفاش نمی فهمیدم فقط درد داشتم خودش از روی تنم عقب کشید مجبورم که از لبه تخت چهار دست و پا بشینم خوش پایین تخت ایستاد از پشت موهام دور دستش پیچید و سرمو عقب کشید و دوباره باهام یکی شد
صدای در ناکم کل خونه رو پر کرده بود و بی اعتنا به من اشکام داشت کارشو میکرد احساس میکردم داره جونم و از تنم میکشه
بالاخره دو ساعتی من رو زیر و رو کرد و جونمو گرفت تا بلاخره به اوج رسید کنارم دراز کشید
با بی حالی و نفس نفس گفتم
شاهو باید قرصی چیزی بخورم تو....
اون تو ارضا شدی...
با خنده گفت
_ بیخیال دختر با یه بار کسی حامله نمیشه
اما من ترسیده گفتم
اما اگه شدم چی ؟
دوباره با خنده گفت
_اگر حامله شدی خوش به حالت میشه چون اون موقع مجبورم بیام خواستگاریت.
فکری از سرم گذشت
شاید اگر حامله میشدم زودتر میآمد خواستگاری و همه چیز تمام می شد مگه نه؟
اما باز می ترسیدم کمی که کنارم روی تخت دراز کشید از جاش بلند شد و گفت _میرم حموم
و چندتا دستمال کاغذی روی شکم من انداخت گفت
_ بذارش لای پات تختم کثیف نشه
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۵.۱k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.