دختر شیطون بلا90
#دخترشیطونبلا90
بالاخره خرید هممون تموم شد و با خستگی از پاساژ بیرون زدیم.
ساعت ده شب بود و دیگه حتی نای راه رفتن هم نداشتم پس لباسم رو به یلدا دادم تا تو صندوق عقب پرهام بذاره و خودم داخل ماشین نشستم.
سرم رو به پنجره تکیه دادم و چشمام رو بستم تا قبل از اینکه برسیم خونه یکم استراحت کنم...
_ مهسا؟ مهسا بیدارشو
با شنیدن صدای یلدا آروم چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم.
پرهام صورتش رو کج کرد و با حالت چندشی واری گفت:
_ عه عه دهنتو جمع کن
_ زهرمار خب خوابم میاد
_ برو تو خونه بگیر بخواب
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم که پرهام هم پیاده شد تا لباسم رو از داخل صندوق عقب بهم بده.
با خواب آلودگی به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
_ سامان با ما نیومد؟
_ چرا اونو اول پیاده کردیم دیگه
_ آهان
لباسم رو با احتیاط در آورد و گفت:
_ بیا اینم لباست، نری عین گاو مچاله اش کنیا، قشنگ آویزونش کن
لباس رو ازش گرفتم، ضربه ی نه چندان آرومی تو گردنش زدم و گفتم:
_ تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی، خب؟
_ من نمیتونم حرف نزنم
توجهی بهش نکردم و از همونجا برای یلدا دست تکون دادم که سرش رو از ماشین بیرون کرد و گفت:
_ فردا میایی بریم دنبال نوبت آرایشگاه؟
_ نه من که نمیتونم بیام، تو هرجا رفتی واسه منم نوبت بگیر
_ غلط کردی، من این حرفا حالیم نیست باید بیایی
در خونه ام رو با کلید باز کردم و گفتم:
_ دیگه اونو به پسره خاله ی زبون نفهمت بگو
بعد هم رفتم تو خونه و گفتم:
_ شرمنده تعارفتون نمیکنم بیایید تو خونه ام، دارم میرم بخوابم حوصله مهمون ندارم
پرهام سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و یلدا هم دستش رو به معنی "خاک تو سرت" تو هوا تکون داد، منم خندیدم، رفتم داخل و در رو بستم.
سریع رفتم تو اتاق خوابم و لباسم رو داخل کمد آویزون کردم؛ بعد هم لباسام رو درآوررم و روی تختم شیرجه زدم.
انقدر خسته بودم که برخلاف هرشب بدون اینکه فکر و خیال بکنم، سریع خوابم بُرد...
نمیدونم چند بار هشدار گوشیم رو قطع کردم اما دیگه از بس زنگ خورد خواب از چشمام پرید.
پاشدم نشستم و دستام رو کشیدم تا عضله های بدنم باز بشه.
از روی تخت بلند شدم و یه راست به سمت حموم رفتم تا سرحال بشم.
یه دوش کوتاه گرفتم و زود بیرون اومدم، حوصله نداشتم موهام رو خشک کنم پس همونطوری بالای سرم بستم؛ لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم...
بالاخره خرید هممون تموم شد و با خستگی از پاساژ بیرون زدیم.
ساعت ده شب بود و دیگه حتی نای راه رفتن هم نداشتم پس لباسم رو به یلدا دادم تا تو صندوق عقب پرهام بذاره و خودم داخل ماشین نشستم.
سرم رو به پنجره تکیه دادم و چشمام رو بستم تا قبل از اینکه برسیم خونه یکم استراحت کنم...
_ مهسا؟ مهسا بیدارشو
با شنیدن صدای یلدا آروم چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم.
پرهام صورتش رو کج کرد و با حالت چندشی واری گفت:
_ عه عه دهنتو جمع کن
_ زهرمار خب خوابم میاد
_ برو تو خونه بگیر بخواب
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم که پرهام هم پیاده شد تا لباسم رو از داخل صندوق عقب بهم بده.
با خواب آلودگی به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
_ سامان با ما نیومد؟
_ چرا اونو اول پیاده کردیم دیگه
_ آهان
لباسم رو با احتیاط در آورد و گفت:
_ بیا اینم لباست، نری عین گاو مچاله اش کنیا، قشنگ آویزونش کن
لباس رو ازش گرفتم، ضربه ی نه چندان آرومی تو گردنش زدم و گفتم:
_ تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی، خب؟
_ من نمیتونم حرف نزنم
توجهی بهش نکردم و از همونجا برای یلدا دست تکون دادم که سرش رو از ماشین بیرون کرد و گفت:
_ فردا میایی بریم دنبال نوبت آرایشگاه؟
_ نه من که نمیتونم بیام، تو هرجا رفتی واسه منم نوبت بگیر
_ غلط کردی، من این حرفا حالیم نیست باید بیایی
در خونه ام رو با کلید باز کردم و گفتم:
_ دیگه اونو به پسره خاله ی زبون نفهمت بگو
بعد هم رفتم تو خونه و گفتم:
_ شرمنده تعارفتون نمیکنم بیایید تو خونه ام، دارم میرم بخوابم حوصله مهمون ندارم
پرهام سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و یلدا هم دستش رو به معنی "خاک تو سرت" تو هوا تکون داد، منم خندیدم، رفتم داخل و در رو بستم.
سریع رفتم تو اتاق خوابم و لباسم رو داخل کمد آویزون کردم؛ بعد هم لباسام رو درآوررم و روی تختم شیرجه زدم.
انقدر خسته بودم که برخلاف هرشب بدون اینکه فکر و خیال بکنم، سریع خوابم بُرد...
نمیدونم چند بار هشدار گوشیم رو قطع کردم اما دیگه از بس زنگ خورد خواب از چشمام پرید.
پاشدم نشستم و دستام رو کشیدم تا عضله های بدنم باز بشه.
از روی تخت بلند شدم و یه راست به سمت حموم رفتم تا سرحال بشم.
یه دوش کوتاه گرفتم و زود بیرون اومدم، حوصله نداشتم موهام رو خشک کنم پس همونطوری بالای سرم بستم؛ لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم...
۸.۹k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.