خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت240
#جلد_دوم





تازه نگاهی به خودم انداختم و دیدم بدون لباس وسط اتاق ایستادم چنان شرمی تمام وجودمو گرفت که دست و پامو گم کردم.

من اون اهورای گذشته نبودم که هیچ چیزی عین خیالش نباشه من دیگه اون آدم نبودم لباسام از روی زمین چنگ زدم و شروع کردم به پوشیدن
کیمیا با لبخند تمسخر آمیزی بهم خیره شده بود و دست به سینه نگاهش روی من بود وقتی لباسامو تن زدم با خیالی آسوده‌تر به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم سرمو با دستام گرفتم و درمونده نگاهمو به فرش کف اتاق دادم...

صداشو میشنیدم از روی تخت پایین اومد و با چند قدم کوتاه خودشو بهم رسوند و کنارم نشست فرار کردن از این آدم انگار یه چیز غیر ممکنی بود .

دستشو روی بازوم گذاشت و گفت

_چرا به خودت ظلم می کنی چرا به من به خودت این شکنجه ها را تحمیل می کنی؟
من و تو توی تقدیر همیم عشقی که باهم تجربه کردیم کسی نمیتونه تجربه کنه اشتباهی که من کردم درست اما من برای جبرانش هرکاری کردم
زندگیم رها کردم حتی از پسرم گذشتم تا فقط کنار تو باشم و تو اصلاً انگار که منو نمیبینی.

آهسته دستش از روی بازوم کنار زدم و گفتم
و تو انقدر کم درک شدی که نمیفهمی من اون حس گذشته رو به تو ندارم اینو باید تو بفهمی تو از شوهرت از بچه ات گذشتی تا به من برسی اما من زنمو دوست دارم عاشقشم دخترمو دوست دارم نمیخوام ازشون بگذرم
فکر نمی‌کنم درک این موضوع انقدر سخت باشه که تو منو خودتو مجبور می کنی به این برزخی که توش گرفتار شدیم!


🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت241#جلد_دوم سرش را به دیوار تکیه داد و ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت242#جلد_دوم شاهینی میگفت باید سرپا بشم ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت239#جلد_دوم اهورایی که من میشناسم هیچ و...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت238#جلد_دوم روی تنش خیمه زدم لباشو بوسید...

می‌دونم گذشته .. می‌دونم وقتی که باید می‌بودم نبودم ... ولی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط