قسمت سی و شیش
#قسمت سی و شیش
کم کم چشمام و باز کردم..
محیط اطرافم آشنا نبود.. از اتاق خالی و دم و دستگاهش متوجه شدم بیمارستانم..
مهتاب رو صندلی بغلیم نشسته بود همینجوری که دستم تو دستش بود سرش و گذاشته بود رو تخت و خوابیده بود..
همون لحظه خاله با یه پرستار وارد اتاق شد
پرستاره با دیدن چشمای بازم گفت:
_ خانوم مریضتون که بهوش اومده چرا من و الکی میکشونی اینجا؟
و با نازک کردن چشمش از اتاق بیرون رفت
_ خوبی عزیزم؟ بهوش اومدی؟
صدام و صاف کردم
_ بله خوبم
_ درد نداری؟
مهتاب از صدای ما بیدار شد و با دیدن چشمای بازم لبخند زد و گونم و بوسید..
_ چرا من بیمارستانم؟
خاله پیشونیم و بوسید و روی صندلی نشست و گفت
_ یک ساعت از رفتنت گذشته بود که نیمدی نگرانت شدیم صادق و بیدار کردم و با هم اومدبم تو کوچه دنبالت که دیدیم
چند متر قبل تر از خونه رو زمین افتادی..
هرچی صدات کردیم بیدار نشدی این شد که آوردیمت بیمارستان و حاال هم که خدا رو شکر بهوش اومدی..
_ممنونم خاله ببخشید من همیشه باعث زحمتتونم
_ نه دخترم وظیفمه
_ به بابام گفتید؟
_ آره همون تو راه صادق به بابات زنگ زد و خبر داد احتماال االن رسیده تهران
_ مگه اومد؟
_آره تا فهمید داریم میاریمت بیمارستان رفته فرودگاه تا با اولین پرواز خودشو برسونه..
یه لبخند بزرگ رو لبم نشست..
درسته خاله و عمو خیلی بهم محبت میکردن.. ولی نمیتونستن جای بابام و پر کنن..
پدری که تو جزیی از وجودشی...
خاله رفت تا کارای ترخیصم و انجام بده و من ومهتاب موندیم..
پیشونیم و بوسید
_ آرشیدا خیلی ترسیدم.. فکره اینکه اتفاقی واست بیوفته دیوونم میکرد..
_ اخه چرا انقدر گریه کردی که قیافت مثل قورباغه بشه
کم کم چشمام و باز کردم..
محیط اطرافم آشنا نبود.. از اتاق خالی و دم و دستگاهش متوجه شدم بیمارستانم..
مهتاب رو صندلی بغلیم نشسته بود همینجوری که دستم تو دستش بود سرش و گذاشته بود رو تخت و خوابیده بود..
همون لحظه خاله با یه پرستار وارد اتاق شد
پرستاره با دیدن چشمای بازم گفت:
_ خانوم مریضتون که بهوش اومده چرا من و الکی میکشونی اینجا؟
و با نازک کردن چشمش از اتاق بیرون رفت
_ خوبی عزیزم؟ بهوش اومدی؟
صدام و صاف کردم
_ بله خوبم
_ درد نداری؟
مهتاب از صدای ما بیدار شد و با دیدن چشمای بازم لبخند زد و گونم و بوسید..
_ چرا من بیمارستانم؟
خاله پیشونیم و بوسید و روی صندلی نشست و گفت
_ یک ساعت از رفتنت گذشته بود که نیمدی نگرانت شدیم صادق و بیدار کردم و با هم اومدبم تو کوچه دنبالت که دیدیم
چند متر قبل تر از خونه رو زمین افتادی..
هرچی صدات کردیم بیدار نشدی این شد که آوردیمت بیمارستان و حاال هم که خدا رو شکر بهوش اومدی..
_ممنونم خاله ببخشید من همیشه باعث زحمتتونم
_ نه دخترم وظیفمه
_ به بابام گفتید؟
_ آره همون تو راه صادق به بابات زنگ زد و خبر داد احتماال االن رسیده تهران
_ مگه اومد؟
_آره تا فهمید داریم میاریمت بیمارستان رفته فرودگاه تا با اولین پرواز خودشو برسونه..
یه لبخند بزرگ رو لبم نشست..
درسته خاله و عمو خیلی بهم محبت میکردن.. ولی نمیتونستن جای بابام و پر کنن..
پدری که تو جزیی از وجودشی...
خاله رفت تا کارای ترخیصم و انجام بده و من ومهتاب موندیم..
پیشونیم و بوسید
_ آرشیدا خیلی ترسیدم.. فکره اینکه اتفاقی واست بیوفته دیوونم میکرد..
_ اخه چرا انقدر گریه کردی که قیافت مثل قورباغه بشه
- ۱.۷k
- ۲۹ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط