قسمت سی و هفت
#قسمت سی و هفت
خندید و گفت: _ خوبه من قورباغه ام تو که مثل میمونی..
بعدم قیافش و چپکی کرد..
وای که چقدر از دستش خندیدم..
داشتم قهقهه میزدم و به خاطره خنده ی زیاد اشک از چشمام میومد که متوجه نگاه مهتاب شدم..
محوه خندم بود و پلک نمیزد..
_ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
یه چشمک زد و تو گوشم زمزمه کرد:
_ دلم چیزای ممنوعه خواست حیف اینجا نمیشه
لبخند زدم و گفتم_ حاال میرسیم خونه
نشست بغلم..
باید بهش بگم چجوری بیهوش شدم ؟
نگران نمیشه؟
ولی اگه بگم بهتره..
_ مهتاب؟
_ جونم عزیزم؟
_ یه چیزی میگم ولی قول بده نگران نشی!
_ تو بگو
_من همینجوری الکی از حال نرفتم!
اومد نشست مقابلم و جدی نگاهم کرد
_ پس چطوری؟
_ یه دست مردونه یه دستمال و گذاشت روی بینی و دهنم و بعد از چند ثانیه هیچی نفهمیدم!
دستش و گذاشت جلوی دهنش و اشک نشست تو چشماش
سریع صورتش و گرفتم اشکش و پاک کردم
_ مهتاب نباید بزاریم خاله بفهمه پس اروم باش
سریع دستش و رو چشماش کشید و از گریه کردنش جلوگیری کرد
_ آرشیدا تو هم همون فکری رو میکنی که من میکنم؟
منظورش و فهمیدم.. منم حدس میزدم کاره دوست پسره قبلیش باشه!
سرم و تکون دادم که دوباره گفت
_ خاک بر سره من.. تهدیداش و جدی نگرفتم.. اگه با خودشون میبردنت چی؟ اگه دیگه نمیدیدمت چی؟
_ حاال که پیشتم باید از این به بعد مواظب باشیم مهتاب.. این آدم میخواسته به ما نشون بده هر کاری میتونه بکنه
_ همش تقصیره منه تقصیره من..
همون موقع خاله وارد اتاق شد نتونستم حرفی بزنم..
با بابا هم زمان رسیدیم به خونه
خندید و گفت: _ خوبه من قورباغه ام تو که مثل میمونی..
بعدم قیافش و چپکی کرد..
وای که چقدر از دستش خندیدم..
داشتم قهقهه میزدم و به خاطره خنده ی زیاد اشک از چشمام میومد که متوجه نگاه مهتاب شدم..
محوه خندم بود و پلک نمیزد..
_ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
یه چشمک زد و تو گوشم زمزمه کرد:
_ دلم چیزای ممنوعه خواست حیف اینجا نمیشه
لبخند زدم و گفتم_ حاال میرسیم خونه
نشست بغلم..
باید بهش بگم چجوری بیهوش شدم ؟
نگران نمیشه؟
ولی اگه بگم بهتره..
_ مهتاب؟
_ جونم عزیزم؟
_ یه چیزی میگم ولی قول بده نگران نشی!
_ تو بگو
_من همینجوری الکی از حال نرفتم!
اومد نشست مقابلم و جدی نگاهم کرد
_ پس چطوری؟
_ یه دست مردونه یه دستمال و گذاشت روی بینی و دهنم و بعد از چند ثانیه هیچی نفهمیدم!
دستش و گذاشت جلوی دهنش و اشک نشست تو چشماش
سریع صورتش و گرفتم اشکش و پاک کردم
_ مهتاب نباید بزاریم خاله بفهمه پس اروم باش
سریع دستش و رو چشماش کشید و از گریه کردنش جلوگیری کرد
_ آرشیدا تو هم همون فکری رو میکنی که من میکنم؟
منظورش و فهمیدم.. منم حدس میزدم کاره دوست پسره قبلیش باشه!
سرم و تکون دادم که دوباره گفت
_ خاک بر سره من.. تهدیداش و جدی نگرفتم.. اگه با خودشون میبردنت چی؟ اگه دیگه نمیدیدمت چی؟
_ حاال که پیشتم باید از این به بعد مواظب باشیم مهتاب.. این آدم میخواسته به ما نشون بده هر کاری میتونه بکنه
_ همش تقصیره منه تقصیره من..
همون موقع خاله وارد اتاق شد نتونستم حرفی بزنم..
با بابا هم زمان رسیدیم به خونه
۴.۳k
۲۹ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.