قسمت سی و هشت
#قسمت سی و هشت
تا از ماشین بیرون اومدم بغلم کرد و غرق بوسه ام کرد
_ ببخشید بابایی که من نبودم.. من وببخش که هیچ وقت نیستم..
از بغلش کشوندم بیرون و همه جام و نگاه کرد
_ االن خوبی بابا؟ جاییت درد نمیکنه؟
رو کرد سمت خاله و عمو
_ صادق مطمعنی خوب بود؟ میزاشتین امشب بیمارستان بمونه.. میگفتین چکاپ کلی ازش بگیرن
دستم و دوره کمرش حلقه کردم و به این همه نگرانیش لبخند زدم..
حس خوبی بود که تنها کسی که از خانوادت برات مونده این همه دوستت داشته باشه
_ بابا ببین من خوبم و سالم .. اگه چیزیم بود که مرخصم نمیکردن ..
نگران نباش.. بریم داخل خاله اینام خسته ان عصر تا حاال دنبال کارای من بودن..
با کمک بابا وارد خونه شدیم هرچی خاله اصرار کرد برم پایین تا مواظبم باشه بابا قبول نکرد و بعد از کلی تشکر واسه
اینکه مواظبم بودن من و بابا تنهایی راهی خونه شدیم..
دراز کشیده بودم روی تخت و بابا برام کمپوت باز کرده بود و حسابی بهم خوش میگذشت
نشست کنارم و خوردنم و نگاه کرد!
ظرف خالی رو گذاشتم رو میز
_ مرسی بابا خیلی چسبید
بهم لبخند زد _ خوشحالم که انقدر تغییر کردی
سوالی نگاهش کردم
_ قبل از اینکه بیایم این خونه بیشتر تو خودت بودی ولی با وجود مهتاب و خانواده اش شادتر از همیشه ای..
نمیدونم چجوری ازشون تشکر کنم.
بهش لبخند زدم چشمام و بستم..
وجوده بابا تو خونه انقدر آرامش بخش بود که شدید خوابم گرفته بود..
فرداش مدرسه نرفتم
بابا هم خاله اینا رو دعوت کرد دو روز بریم ویالی لواسون..
بماند که به خاطره مهتاب و کنکورش قبول نکردن ولی بابا به بهونه ی عوض شدن روحیه اش خاله رو راضی کرد..
واقعا به این دور شدن از خونه و محله نیاز داشتیم..
بابام و عمو رفته بودن خرید موادغذایی و خاله هم داشت گرد و خاک ویال رو میگرفت..
من و مهتابم داشتیم توی باغ قدم
میزدیم..
_ آرشیدا به نظرت چیکار کنم؟
_ چیو؟
_ همین تهدیدا رو دیگه
_ هیچی.. بهش بی محلی کن خودش میره پی کارش
_ نمیشه.. اون ول کن نیس
تا از ماشین بیرون اومدم بغلم کرد و غرق بوسه ام کرد
_ ببخشید بابایی که من نبودم.. من وببخش که هیچ وقت نیستم..
از بغلش کشوندم بیرون و همه جام و نگاه کرد
_ االن خوبی بابا؟ جاییت درد نمیکنه؟
رو کرد سمت خاله و عمو
_ صادق مطمعنی خوب بود؟ میزاشتین امشب بیمارستان بمونه.. میگفتین چکاپ کلی ازش بگیرن
دستم و دوره کمرش حلقه کردم و به این همه نگرانیش لبخند زدم..
حس خوبی بود که تنها کسی که از خانوادت برات مونده این همه دوستت داشته باشه
_ بابا ببین من خوبم و سالم .. اگه چیزیم بود که مرخصم نمیکردن ..
نگران نباش.. بریم داخل خاله اینام خسته ان عصر تا حاال دنبال کارای من بودن..
با کمک بابا وارد خونه شدیم هرچی خاله اصرار کرد برم پایین تا مواظبم باشه بابا قبول نکرد و بعد از کلی تشکر واسه
اینکه مواظبم بودن من و بابا تنهایی راهی خونه شدیم..
دراز کشیده بودم روی تخت و بابا برام کمپوت باز کرده بود و حسابی بهم خوش میگذشت
نشست کنارم و خوردنم و نگاه کرد!
ظرف خالی رو گذاشتم رو میز
_ مرسی بابا خیلی چسبید
بهم لبخند زد _ خوشحالم که انقدر تغییر کردی
سوالی نگاهش کردم
_ قبل از اینکه بیایم این خونه بیشتر تو خودت بودی ولی با وجود مهتاب و خانواده اش شادتر از همیشه ای..
نمیدونم چجوری ازشون تشکر کنم.
بهش لبخند زدم چشمام و بستم..
وجوده بابا تو خونه انقدر آرامش بخش بود که شدید خوابم گرفته بود..
فرداش مدرسه نرفتم
بابا هم خاله اینا رو دعوت کرد دو روز بریم ویالی لواسون..
بماند که به خاطره مهتاب و کنکورش قبول نکردن ولی بابا به بهونه ی عوض شدن روحیه اش خاله رو راضی کرد..
واقعا به این دور شدن از خونه و محله نیاز داشتیم..
بابام و عمو رفته بودن خرید موادغذایی و خاله هم داشت گرد و خاک ویال رو میگرفت..
من و مهتابم داشتیم توی باغ قدم
میزدیم..
_ آرشیدا به نظرت چیکار کنم؟
_ چیو؟
_ همین تهدیدا رو دیگه
_ هیچی.. بهش بی محلی کن خودش میره پی کارش
_ نمیشه.. اون ول کن نیس
۵.۴k
۲۹ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.