پارت دهم♥ برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت #دهم♥ #برایه من وتو این اخرش نیست
یکیشون به راحتی لوهانو بایه دست روشونش انداخته بود...
-شما کی هستین
باخشم زمزمه کرد
یکیشون رویه زانوش نشست
-اینش مهم نیست که ما کی هستیم، مهم اینه جایی که قراره برین اصلا خوشت نیاد.
صدایه بم وخشنی داشت تن بک رو لرزوند
-پس بزار ما بریم، اخه چی میخواین از جونه ما؟.
مرد از جاش بلند شد
-زیاد حرف میزنی.
ناگهان سوزشی تو گردنش حس کرد...
حس کرد سنگین شده
مصرانه سعی دربازکردنشون داشت
اما ممکن نبود
پس اینبار تاریکی بود
که بر اون پیروز شد
★★★
این یه کابوس بود درسته....یه خواب.
الان بیدارمیشدن میدیدن هنوزم
توپارک جنگلی همراه بااقایه هیومین مشغول به کارهستن.
اما متاسفانه این یه خواب نبود
یه رویا هم نبود
واقعیت بود واقعیت محض.
از وقتی چشم باز کرده بودن
دعا میکردن که خواب باشه
اما...خواب نبود
درسته اینجا جهنم بود
یه جهنم واقعی
.........€€€€€€€€€€.............€€€€€€€€..........€€€€€€€€€........€€€€€€€€€
لوهان باترس به گرگی نگاه میکردکه درحالی غرشی میکنه از کنارشون رد میشه...
بکهیون به خون اشام چشم نقره ای نگاه میکرد که انسانی تو بغلش بود بالذت خونش مکیده میشد...
این جا دنیایی ناشناخته ای بود...
دنیایی که هیچ ادمی وجود اون خبر نداشت....
اینجاموجوداتی رو خرید فروش میکردن...
خون اشام ها برایه خوش گذرونی وخرید فروش انسان ها برای رفع نیازهاشون میومدن...
وگرگینه ها........
توقفسی زندانی شده بودن...
حلقه زنجیری دوره گردنشون بسته شده بود وبا زنجیری بلند دست پاهاشون به هم وصل شده بود...
قفسهایی که کناره هم چیده شده بودن داخلشون گرگ،خون اشام وموجودات دیگه مثل انسان دیگه هم بود ....
اونا حتی هم نوع هایه خودشون رومیفروختن....
این چیزی بود که به ذهن بکهیون رسید...
بکهیون به این فکر میکرد که واقعا چیری واسه از دست دادن ندارن
واقعا این اخره خط بود؟...
همیشه اخرش نیست....
انگار که اینجا فروشگاهی معمولی باشه
تماشاشون میکردن...
باهم حرف میزدن...وبه هم نظر میدادن...
لوهان بی وقفه گریه میکردتوخودش جمع شده بود...
امابکهیون منتظربود،نمیدونست منتظره چی...
ولی منتظربود،منتظریه اتفاق دیگه...
-منو اوردی اینجا که چی؟
اینو به پسره بغلیش گفت
-اوه پسر،خودت قبول کردی که بیای،تازه دیدی شاید یه نفرچشمتو گرفت خدارو چه دیدی...
خون اشام اهی کشیدوقتی قبول کرد
تابا اون به این مکان مزخرف بیان پشیمون شده بود،اما میدونست پشیم نی فایده نداره...
-سلام...چه عجب از این ورا...
اوه بله....اون سهون بود مثل همیشه
مرتب واقتدار
-سلام اوه سهون،خیلی وقت بود ندیده بودمت فک کنم یه ۹۰سالی باشه.
-اوه اره استراحت
میکردم یه جایه دوری رفته بودم تو چیکار میکنی
پارک چانیول.
یکیشون به راحتی لوهانو بایه دست روشونش انداخته بود...
-شما کی هستین
باخشم زمزمه کرد
یکیشون رویه زانوش نشست
-اینش مهم نیست که ما کی هستیم، مهم اینه جایی که قراره برین اصلا خوشت نیاد.
صدایه بم وخشنی داشت تن بک رو لرزوند
-پس بزار ما بریم، اخه چی میخواین از جونه ما؟.
مرد از جاش بلند شد
-زیاد حرف میزنی.
ناگهان سوزشی تو گردنش حس کرد...
حس کرد سنگین شده
مصرانه سعی دربازکردنشون داشت
اما ممکن نبود
پس اینبار تاریکی بود
که بر اون پیروز شد
★★★
این یه کابوس بود درسته....یه خواب.
الان بیدارمیشدن میدیدن هنوزم
توپارک جنگلی همراه بااقایه هیومین مشغول به کارهستن.
اما متاسفانه این یه خواب نبود
یه رویا هم نبود
واقعیت بود واقعیت محض.
از وقتی چشم باز کرده بودن
دعا میکردن که خواب باشه
اما...خواب نبود
درسته اینجا جهنم بود
یه جهنم واقعی
.........€€€€€€€€€€.............€€€€€€€€..........€€€€€€€€€........€€€€€€€€€
لوهان باترس به گرگی نگاه میکردکه درحالی غرشی میکنه از کنارشون رد میشه...
بکهیون به خون اشام چشم نقره ای نگاه میکرد که انسانی تو بغلش بود بالذت خونش مکیده میشد...
این جا دنیایی ناشناخته ای بود...
دنیایی که هیچ ادمی وجود اون خبر نداشت....
اینجاموجوداتی رو خرید فروش میکردن...
خون اشام ها برایه خوش گذرونی وخرید فروش انسان ها برای رفع نیازهاشون میومدن...
وگرگینه ها........
توقفسی زندانی شده بودن...
حلقه زنجیری دوره گردنشون بسته شده بود وبا زنجیری بلند دست پاهاشون به هم وصل شده بود...
قفسهایی که کناره هم چیده شده بودن داخلشون گرگ،خون اشام وموجودات دیگه مثل انسان دیگه هم بود ....
اونا حتی هم نوع هایه خودشون رومیفروختن....
این چیزی بود که به ذهن بکهیون رسید...
بکهیون به این فکر میکرد که واقعا چیری واسه از دست دادن ندارن
واقعا این اخره خط بود؟...
همیشه اخرش نیست....
انگار که اینجا فروشگاهی معمولی باشه
تماشاشون میکردن...
باهم حرف میزدن...وبه هم نظر میدادن...
لوهان بی وقفه گریه میکردتوخودش جمع شده بود...
امابکهیون منتظربود،نمیدونست منتظره چی...
ولی منتظربود،منتظریه اتفاق دیگه...
-منو اوردی اینجا که چی؟
اینو به پسره بغلیش گفت
-اوه پسر،خودت قبول کردی که بیای،تازه دیدی شاید یه نفرچشمتو گرفت خدارو چه دیدی...
خون اشام اهی کشیدوقتی قبول کرد
تابا اون به این مکان مزخرف بیان پشیمون شده بود،اما میدونست پشیم نی فایده نداره...
-سلام...چه عجب از این ورا...
اوه بله....اون سهون بود مثل همیشه
مرتب واقتدار
-سلام اوه سهون،خیلی وقت بود ندیده بودمت فک کنم یه ۹۰سالی باشه.
-اوه اره استراحت
میکردم یه جایه دوری رفته بودم تو چیکار میکنی
پارک چانیول.
۱۷.۴k
۲۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.