پارت هشتم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت هشتم #برایه من وتو این اخرش نیست
بکهیون دهنش باز مونده بود سریع خودشو جمع جورکرد
-ممنونم قربان...زیادی...زیادی هم هست...اصلا انتظار نداشتم خیلی ممنونم.
سریع احترامی گذاشت
لبخندی رولبایه مرد نشست
-میتونی امروز استراحت کنی یابرین گشتی بزنین وباکارکنا ومناطق اشنا بشین هرجور راحتی پسرم.
بکهیون دوباره احترام گذاشت...اصلا انتظار نداشت اینجوری باهاشون برخورد بشه فکر میکرد به خاطره اوارگیش مسخرشون کنن
نه اینطور....مهربون
بکهیون تصمیم گرفت برگرده استراخت کنه اصلا حوصله نداشت
-پسرم میتونی من هیومین صدا کنی
-اما...نمیشه که...
-نمیشه نداریم بیا برو حموم اینجا چند دست لباس اندازه تو داریم که برایه گردش گراست اونا همیشه لباساشونو گم میکنن یا خیس کثیف میکنن میتونی از اونا استفاده کنی.
بکهیون تشکر کرد...دوش مختصری گرفت جلوویه ایینه ایستاده بود خودشو تماشا میکرد...چشماش بیروح تر از همیشه به نظر میرسید بابی حوصلگی تیشرتشو تنش کرد...
لوهان پشت در ایستاده بود بانگرانی هیونگشو تماشا میکرد...بانگرانی به رده زخما یا زخمایه تازش نگاه میکرد...
زخمایی که بدتریت خاطرات رو برایه بکهیون ولوهان زنده میکرد...
کاری نمیتونست بکنه
اونا برایه همیشه همراهش بودن چه میخواست چه نمیخواست...
چند روز از اومدنشون میگذشت...
حسابی جا افتاده بودن...
اما اون نمیدونست توتاریکی هاتو اینده چی در انتظارشونه ....
نمیدونست این اخرش نیست..
★★★
یه قلب از شرابش نوشید
-هی... تایه هفته دیگه جشن برگذارمیشه،میای دیگه؟
-بازم اون ها دلم میخواد سرشونو از تنشون جدا کنم.
زیره لب غرید.
دوستش خونسرد نشست شونه هاشو بالا انداخت
-توکه ازادی اما حالا بیا بریم اگه ریدن به اعصابت خودم ادبشون میکنم...مخالفت نکن دیگه،خوش میگذره.
جامشو گذاشت رو میزه شیشه ای...
تصویر خودشو تو شیشه نگاه میکرد خیره به چشمایه نقره ایش
-باشه
-یسسس...
دوستش مشتی تو هوا انداخت... اما غافل از اینکه قراربود بارفتن به اون مهمونی میتونست قلب سنگی وسر کششون رو اروم بکنه
★★★
بکهیون دهنش باز مونده بود سریع خودشو جمع جورکرد
-ممنونم قربان...زیادی...زیادی هم هست...اصلا انتظار نداشتم خیلی ممنونم.
سریع احترامی گذاشت
لبخندی رولبایه مرد نشست
-میتونی امروز استراحت کنی یابرین گشتی بزنین وباکارکنا ومناطق اشنا بشین هرجور راحتی پسرم.
بکهیون دوباره احترام گذاشت...اصلا انتظار نداشت اینجوری باهاشون برخورد بشه فکر میکرد به خاطره اوارگیش مسخرشون کنن
نه اینطور....مهربون
بکهیون تصمیم گرفت برگرده استراخت کنه اصلا حوصله نداشت
-پسرم میتونی من هیومین صدا کنی
-اما...نمیشه که...
-نمیشه نداریم بیا برو حموم اینجا چند دست لباس اندازه تو داریم که برایه گردش گراست اونا همیشه لباساشونو گم میکنن یا خیس کثیف میکنن میتونی از اونا استفاده کنی.
بکهیون تشکر کرد...دوش مختصری گرفت جلوویه ایینه ایستاده بود خودشو تماشا میکرد...چشماش بیروح تر از همیشه به نظر میرسید بابی حوصلگی تیشرتشو تنش کرد...
لوهان پشت در ایستاده بود بانگرانی هیونگشو تماشا میکرد...بانگرانی به رده زخما یا زخمایه تازش نگاه میکرد...
زخمایی که بدتریت خاطرات رو برایه بکهیون ولوهان زنده میکرد...
کاری نمیتونست بکنه
اونا برایه همیشه همراهش بودن چه میخواست چه نمیخواست...
چند روز از اومدنشون میگذشت...
حسابی جا افتاده بودن...
اما اون نمیدونست توتاریکی هاتو اینده چی در انتظارشونه ....
نمیدونست این اخرش نیست..
★★★
یه قلب از شرابش نوشید
-هی... تایه هفته دیگه جشن برگذارمیشه،میای دیگه؟
-بازم اون ها دلم میخواد سرشونو از تنشون جدا کنم.
زیره لب غرید.
دوستش خونسرد نشست شونه هاشو بالا انداخت
-توکه ازادی اما حالا بیا بریم اگه ریدن به اعصابت خودم ادبشون میکنم...مخالفت نکن دیگه،خوش میگذره.
جامشو گذاشت رو میزه شیشه ای...
تصویر خودشو تو شیشه نگاه میکرد خیره به چشمایه نقره ایش
-باشه
-یسسس...
دوستش مشتی تو هوا انداخت... اما غافل از اینکه قراربود بارفتن به اون مهمونی میتونست قلب سنگی وسر کششون رو اروم بکنه
★★★
۱۸.۶k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.