پارت نهم
#پارت نهم
زیره درختی نشسته بودبرگی دستش بودبی حوصله باهاش بازی میکرد..
حس کرد صدایی میشنوه
بلند شد برگشت
مردی تو تاریکه ایستاده داره تماشاش میکنه
-چی شده اقا؟...گم شدین؟.
اینو درحالی میگفت که داشت سمتش میزگرفت
یهو مرد به سمت عقب گرد کرد وسریع ناچدید شد
بکهیون شوکه شد...
-اون چش بود؟
اینو از خودش پرسید...سره جاش نشست..
-کجایی هیونگ؟
صدایه لوهان بود
-اینجام لوهان..
اینو داد زدبعداز چند لحضه لوهان کنارش بود
-هیونگ کجا بودی همه جارو دنبالت گشتم.
-ببخش لوهان اومدم یکم فک کنم.
لوهان اهی کشید سرشو روشونه بکهیون گذاشت
بکهیون دستشو گرفت وبین انگشتایه سردش فشرد
-هیونگ احساس خوبی ندارم
-منم همینطور انگار تا زنده ایم نباید احساس ولحضه خوش داشته باشیم
میدونی لوهان نا اخر نمیتونیم اینجا بمونیم...الانم کلی خطر کردیم اینجاموندیم باید بریم یه جایه دیگه...
لوهان دست هیونگشو محکم فشرد اره میدونست...
-هر چی تو بگی هیونگ... من همون کارو میکنم.
بکهیون لبخندی زد سرشو به سره شونه لوهان تکیه داد
تو تختش دراز کشیده بود.
نوره ماه اتاقشو کمی روشن کرده بود...
میتونست صدایه نفسایه لوهانو که سمت دیگه تخت خوابیده بود بشنوه.
اروم از جاش بلند شد سمت پنجره رفت وبازش کرد باده خنکی به صورتش برخورد کرد کمی لرزید
بویه گیاهان درختارو به ریه هاش کشید.
همینطوری که به بیرون خیره بود حس کرد کسی بین درختا ایستاده وداره تماشاش میکنه
اول فکر کرد داره توهم زده
اما وقتی دید تعدادش زیاد شده
وحشت کرد سریع پنجرا قفل کرد به طرف لوهان رفت
-هی لوهان پاشو...پاشچ دیگه وقت نداریم
-چیشده؟
اینو خوابالود گفت...
بکهیون باهول سریع لوهانو نشوند
-ببین هرچی شد فرار میکنی فهمیدی،
باید فرار کنی اصلا به فکر منم نباش، فهمدی یانه با اخرین سرعتت، بانهایت سرعتت فهمیدی؟.
حالا لوهان خواب از سرش پریده بود
با نگرانی سرشو تکون داد
دست لوهانو گرفت وکشد یه نگاهی
از پنجرا به بیرون انداخت هنوزم اونجا بودن.
سریع به طرف خروجی رفتن،از لایه دربه بیرون نگاه کرد.
باعلامت بک سریع خارج شدن شروع به دویدن کردن
باید به سمت ساختمون اصلی میرفتن
بکهیون برگشت دید اونا دنبالشونن میکنن.
دست بکهیون رومحکم گرفت کشید که.
حس کرد طنابی محکم دوره کمرش رو گرفت با یه کشش ناگهانی به عقب پرتاب شد بر خورد کمرش به زمین باعث شد صورتش از درد جمع بشه...
وقتی بالایه سرشو نگاه کرد مردانی سیاه پشی رو دید که بالایه سرش ایستاده بودن،سریع به عقب پرید
سریع اطرافشو نگاه کرد
لوهانو دید که بیهوش به گردنش
ماده ای تزریق میکنن ..
-لوهان...
فریاد زد
خواست حمله کنه که سره جاش متوقف شد.
دستایی اونو محکم سره جاش نگه داشه بودن...
بک حس کرد اونا عادی نیستن.
زیره درختی نشسته بودبرگی دستش بودبی حوصله باهاش بازی میکرد..
حس کرد صدایی میشنوه
بلند شد برگشت
مردی تو تاریکه ایستاده داره تماشاش میکنه
-چی شده اقا؟...گم شدین؟.
اینو درحالی میگفت که داشت سمتش میزگرفت
یهو مرد به سمت عقب گرد کرد وسریع ناچدید شد
بکهیون شوکه شد...
-اون چش بود؟
اینو از خودش پرسید...سره جاش نشست..
-کجایی هیونگ؟
صدایه لوهان بود
-اینجام لوهان..
اینو داد زدبعداز چند لحضه لوهان کنارش بود
-هیونگ کجا بودی همه جارو دنبالت گشتم.
-ببخش لوهان اومدم یکم فک کنم.
لوهان اهی کشید سرشو روشونه بکهیون گذاشت
بکهیون دستشو گرفت وبین انگشتایه سردش فشرد
-هیونگ احساس خوبی ندارم
-منم همینطور انگار تا زنده ایم نباید احساس ولحضه خوش داشته باشیم
میدونی لوهان نا اخر نمیتونیم اینجا بمونیم...الانم کلی خطر کردیم اینجاموندیم باید بریم یه جایه دیگه...
لوهان دست هیونگشو محکم فشرد اره میدونست...
-هر چی تو بگی هیونگ... من همون کارو میکنم.
بکهیون لبخندی زد سرشو به سره شونه لوهان تکیه داد
تو تختش دراز کشیده بود.
نوره ماه اتاقشو کمی روشن کرده بود...
میتونست صدایه نفسایه لوهانو که سمت دیگه تخت خوابیده بود بشنوه.
اروم از جاش بلند شد سمت پنجره رفت وبازش کرد باده خنکی به صورتش برخورد کرد کمی لرزید
بویه گیاهان درختارو به ریه هاش کشید.
همینطوری که به بیرون خیره بود حس کرد کسی بین درختا ایستاده وداره تماشاش میکنه
اول فکر کرد داره توهم زده
اما وقتی دید تعدادش زیاد شده
وحشت کرد سریع پنجرا قفل کرد به طرف لوهان رفت
-هی لوهان پاشو...پاشچ دیگه وقت نداریم
-چیشده؟
اینو خوابالود گفت...
بکهیون باهول سریع لوهانو نشوند
-ببین هرچی شد فرار میکنی فهمیدی،
باید فرار کنی اصلا به فکر منم نباش، فهمدی یانه با اخرین سرعتت، بانهایت سرعتت فهمیدی؟.
حالا لوهان خواب از سرش پریده بود
با نگرانی سرشو تکون داد
دست لوهانو گرفت وکشد یه نگاهی
از پنجرا به بیرون انداخت هنوزم اونجا بودن.
سریع به طرف خروجی رفتن،از لایه دربه بیرون نگاه کرد.
باعلامت بک سریع خارج شدن شروع به دویدن کردن
باید به سمت ساختمون اصلی میرفتن
بکهیون برگشت دید اونا دنبالشونن میکنن.
دست بکهیون رومحکم گرفت کشید که.
حس کرد طنابی محکم دوره کمرش رو گرفت با یه کشش ناگهانی به عقب پرتاب شد بر خورد کمرش به زمین باعث شد صورتش از درد جمع بشه...
وقتی بالایه سرشو نگاه کرد مردانی سیاه پشی رو دید که بالایه سرش ایستاده بودن،سریع به عقب پرید
سریع اطرافشو نگاه کرد
لوهانو دید که بیهوش به گردنش
ماده ای تزریق میکنن ..
-لوهان...
فریاد زد
خواست حمله کنه که سره جاش متوقف شد.
دستایی اونو محکم سره جاش نگه داشه بودن...
بک حس کرد اونا عادی نیستن.
۲۶.۱k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.