شب دردناک

( شب دردناک )
پارت ۴۸

ات : هی‌ صبر کن صندلی کنار پنچره ماله منه
جونکوک هیچ حرفی نگفت و ات از کنارش رد شد رو صندلی نشست پالتو آبی رنگش را در آورد .... جونکوک هم کنارش نشست و در ردیفه اول هادا و هیری نشسته بودن
صدا ای را به گوش همه خوردن .... ( مسافران عزیز لطفا کمر بدن ها خودتون رو ببندین و از رو صندلی ها خود بلند نشید و کم‌کم به هواپیما راه میفته )
جونکوک هدفن را گذاشت رو گوش اش و چشم هایش را با چشم بند خواب بست استرس داشت و ترس از بالا رفتن را داشت نفس هاش کم کم تند میشد آهنگ lot me down slowy اصلا کمکش نمیکرد آهنگی که باهاش زندگی میکرد حالش را خوب نمیکرد دختره شوکه به جونکوک نگاه میکرد...
چشم بندش را برداشت و با انگشت اش شقیقه هایش را مالید
دختره با اینکه هواسش بهش بود ولی تظاهر میکرد کتاب میخونه
جونکوک دست اش میلرزید تا میخواست بطری آب را برداره از دستش افتاد رو زمین چشم هایش تار میکرد و چندین بار پلک زد
ات دیگه نگران شده بود زود بطری را برداشت و سرش را باز مرد کمی آب را در لیوان ریخت و سمته جونکوک گرفت
ات : بخور
جونکوک که چشم هایش تار میدید دستش را سمت راست و چپ میگرفت و لیوان را نمیدی ات دستش را در دست خود گرفت و لیوان را بهش داد بدون هیچ حرفی آب را خورد و کمی حالش خوب شده بود ولی آب درمانش نبود درمانش لمس کردن بدنش توسط ات بود ...

وارد اتاق اش شد خیلی خسته بود به ساعت نگاه کرد ۱۰ : ۱۰ دیقه را نشوند میداد خیلی خسته بود سمته تخت رفت
اتاق خیلی زیبا ای بود با بالکن قشنگ که کل شهر را بر تماشا میگذاشت با یاد آوری حال جونکوک کنجکاو شده بود ولی اون آدمی بود که همیشه اذیتش میکرد رو تخت دراز کشید تا چشم هایش گرم گرفت تقی به در زده شد و با کلافه گفت
ات : بابا وقت گیر آوردی
کتش را درست کرد و سمته در رفت در را باز کرد و کلافه گفت
ات : هادا چیکار میکنی خیلی خستم میخواهم بخوابم
هادا : چشم خانم من میرم گفتم الان برایه شما غذا میارن اتاق آقا جونکوک روبه رو اتاق شماست و اتاق من و هیری اون سمت چیزی لازم داشتی بگید
ات : نه لازم ندارم
هادا ادایه احترام گذاشت و رفت ات هم خسته در را بست و سمته تخت رفت رو تخت خودش را انداخت و چشم هایش را بست فقد تیک تاک ساعت به گوش اش می‌خورد تا اینکه صدا در زدن را نشید عصبی بلند شد و در را باز کرد با صدا بلند گفت
ات : گوره عمت دست از س‌‌‌...... ببخشید فکردم دوستم یعنی مدیر برنامه ام باشه
گارسون هیچ حرفی نگفت و با میز سمت میز و صندلی ها رفت
دیدگاه ها (۱)

(شب دردناک )پارت ۴۹جونکوک مثل هر روز صبح پاهایش را گذاشت بود...

(شب دردناک )پارت ۵۰رو صندلی ها هر دو نشستن و مهمانی خیلی بزر...

(شب دردناک )پارت ۴۷ات : باشه اوما ات از مادرش جدا شد و مادرش...

(شب دردناک )پارت ۴۶وارد اتاق کارش شد و سمته صندلی ها رفت رد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط