تنها کودکان سینه خوار ستاره و آهو می فهمند

تنها کودکان سینه خوار ستاره و آهو می فهمند 
چرا شب همه شب 
پریون هفت پرده ی لافتا می آیند 
به حیرت آدمی از سهم علاقه اشاره می کنند 
و باز به بالای بهشت بوسه ها باز می گردند 
خودم به تو خواهم گفت 
از دیگران مپرس 
من در قمار همین علاقه های آسان آدمی
گریه ها از دامن دریا برده و 
خواب ها به قیمت همین بیداری بی خیال باخته ام 
گوش کن 
من خود شنیدم 
پرنده ای که تازه از بالای بهشت بی مگو آمده بود 
داشت با باد 
از سکونت ستاره و آهو سخن می گفت 
هی شیر خواره ی خسته 
اولاد هفت پرده ی لافتا 
تو باید سنگ ها کشیده باشی
تا سبک از ترس این گردنه بگذری
دیدگاه ها (۱)

عصر پانزدهمین روزاز تیر ماه تشنه بود ...پنجره باز بود ...خود...

قبل تر ها فکر می کردم من به تو تعلق دارم و تو به من ؛ هر لحظ...

مدتهاست حالی از من نمیپرسیتا مبادا بگویم : خوب نیستم و رفاقت...

هست طومار ِدل من ، به درازایِ ابد...برنوشته زسرش تا سوی ِ پا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط