عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت نود و چهار




کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب....


میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"



اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...



ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲)

عاشقانه های پاکزوج های مذهبی عاشق ترن اما فقط...ما شدن هاشان...

عاشقانه های پاکاثبات دوست داشتنفقط حرفای عاشقانه نمیخواهدیک ...

عاشقانه های پاکقسمت نود و سهجای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی ...

عاشقانه های پاکقسمت نود و دوزهرا امده بود خانه ما....ایوب بر...

تکپارتی « درخواستی » خودم پیشتم دختر کوچولوی داداش ..بغض گلو...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۴

شوهر دو روزه پارت۶۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط