هیولای تاریک من پارت ششم
عروسک رو بغل کردم… محکم.
یه دستی انداختم دورش، اون یکی دور زانوهام.
خودمو توی پتو جمع کرده بودم…
ولی نمیشد خوابید. نمیشد.
چشامو بستم ولی پلکام میسوخت. صدای قلبم توی گوشم بود. تاریکی اتاق مثل یه وزنه رو قفسه سینهم سنگینی میکرد.
یه لحظه دلم خواست کسی باشه. یکی که بغلش کنم، دستشو بگیرم، بگم:
«نترس نیایش... همهچی خوب میشه.»
ولی هیچکس نبود.
یه قطره اشک افتاد رو عروسک. بعد دومی... بعدم زدم زیر گریه.
بیصدا اول… بعد لرزش صدام بلند شد…
یهدفعه بغضم ترکید، بلند گفتم:
– «اهایــــــــــــــــــی! هیـــــــولااااااا!
نیمهانساااااان!
مــــــــــــــردددد!»
صدام پیچید تو اتاق، شاید کل قلعه لرزید.
بغضم شکسته بود.
– «میشه بیای… دستمو بگیری؟
میترسم… خیلی میترسم...»
بعد هقهق... اشکام بند نمیاومدن.
– «مامـــــــــــانم رو میخوام...
مامانمو... بگو بیاد بغلم کنه... بگه نترس نیایش...
چرا من اینجام؟ من نمیخواستم… فقط آلو میخواستم بچینم…»
یه صدای ضعیف از بیرون… مثل قدم.
بعد یهدفعه... صدای در، آروم باز شد.
من سرمو بلند نکردم، فقط هقهق...
اما قدمها... نزدیکتر شدن.
بعد حس کردم یه وزنی رو تخت نشست.
نفسش نزدیکم بود. داغ... آهسته.
صدای گرفتهش…
نه مثل همیشه دیو، نه خشن…
یهجور خاص. آروم ولی زخمی:
– «تو صدام کردی…
و من... نمیتونستم نیام.»
آروم، یه دستی گذاشت روی دستم.
اول خشکم زد… ولی بعد… دمای دستش… گرم بود.
یه جوری گرم که انگار یه تیکه از آفتاب غروب اومده تو تاریکی.
– «دستتو میخواستی، درسته؟»
من سرمو تکون دادم. اشکام هنوز میریخت.
ولی دستمو از زیر پتو درآوردم... لرزون... کوچیک... و اون، دست بزرگش رو گذاشت دور دستم.
اون لحظه… هیچی نگفتیم. فقط صدای هقهق بود و نفس کشیدن سنگینش.
اما ته دلم یه چیزی میلرزید… یه چیزی بین ترس و امنیت...
بین "هیولا" و "کسی که شاید… فقط شاید… دلش شکستهتر از منه."
😈💔
خاک تو سرت نیایش😂🤣 خودمو دارم میگم. خرس گنده ۱۷ سالته عروسک بغل میکنی مامانم هم سنم بود خواهرمو داشت
یه دستی انداختم دورش، اون یکی دور زانوهام.
خودمو توی پتو جمع کرده بودم…
ولی نمیشد خوابید. نمیشد.
چشامو بستم ولی پلکام میسوخت. صدای قلبم توی گوشم بود. تاریکی اتاق مثل یه وزنه رو قفسه سینهم سنگینی میکرد.
یه لحظه دلم خواست کسی باشه. یکی که بغلش کنم، دستشو بگیرم، بگم:
«نترس نیایش... همهچی خوب میشه.»
ولی هیچکس نبود.
یه قطره اشک افتاد رو عروسک. بعد دومی... بعدم زدم زیر گریه.
بیصدا اول… بعد لرزش صدام بلند شد…
یهدفعه بغضم ترکید، بلند گفتم:
– «اهایــــــــــــــــــی! هیـــــــولااااااا!
نیمهانساااااان!
مــــــــــــــردددد!»
صدام پیچید تو اتاق، شاید کل قلعه لرزید.
بغضم شکسته بود.
– «میشه بیای… دستمو بگیری؟
میترسم… خیلی میترسم...»
بعد هقهق... اشکام بند نمیاومدن.
– «مامـــــــــــانم رو میخوام...
مامانمو... بگو بیاد بغلم کنه... بگه نترس نیایش...
چرا من اینجام؟ من نمیخواستم… فقط آلو میخواستم بچینم…»
یه صدای ضعیف از بیرون… مثل قدم.
بعد یهدفعه... صدای در، آروم باز شد.
من سرمو بلند نکردم، فقط هقهق...
اما قدمها... نزدیکتر شدن.
بعد حس کردم یه وزنی رو تخت نشست.
نفسش نزدیکم بود. داغ... آهسته.
صدای گرفتهش…
نه مثل همیشه دیو، نه خشن…
یهجور خاص. آروم ولی زخمی:
– «تو صدام کردی…
و من... نمیتونستم نیام.»
آروم، یه دستی گذاشت روی دستم.
اول خشکم زد… ولی بعد… دمای دستش… گرم بود.
یه جوری گرم که انگار یه تیکه از آفتاب غروب اومده تو تاریکی.
– «دستتو میخواستی، درسته؟»
من سرمو تکون دادم. اشکام هنوز میریخت.
ولی دستمو از زیر پتو درآوردم... لرزون... کوچیک... و اون، دست بزرگش رو گذاشت دور دستم.
اون لحظه… هیچی نگفتیم. فقط صدای هقهق بود و نفس کشیدن سنگینش.
اما ته دلم یه چیزی میلرزید… یه چیزی بین ترس و امنیت...
بین "هیولا" و "کسی که شاید… فقط شاید… دلش شکستهتر از منه."
😈💔
خاک تو سرت نیایش😂🤣 خودمو دارم میگم. خرس گنده ۱۷ سالته عروسک بغل میکنی مامانم هم سنم بود خواهرمو داشت
- ۴.۴k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط