رمان ماهک پارت 87
#رمان_ماهک #پارت_87
ماهک✍
دستمو محکم دور گردنش گرفته بودم که نیفتم و بلند بلند میخندیدم به محضی که وارد اشپزخونه شدیم
سمیرا خانم و مش رحمت دهانشون از تعجب باز مونده بود، باخنده ی ارش سمیرا خانم از شک درومد و با اخم غلیظی شروع کرد به غر زدن به جون ارش.
اون بیچاره هم صبوری میکرد و هیچی نمیگفت و اجازه میداد تا سمیرا خانم یکریز غر بزنه.
ارش خم شد و منو روی صندلی نشوند، دستمو از دور گردنش باز کردم و روی صندلی جا گرفتم خودش هم روی صندلی کناریم نشست.
مش رحمت خنده ای کرد و گفت اقای دکتر بالاخره من هم نمردم و عاشقی کردن شماروهم دیدم همین چند ماه پیش بود که از غم گفتم از دست میری.
ارش سریع سرفه ای کرد و دستپاچه گفت این چه حرفیه مش رحمت انشالله که همیشه سایه شما بالا سرمون باشه.
متعجب به ارش نگاه کردم و لب زدم چندماه پیش چیشده بودی لبخند بی جونی زد و گفت هیچی همون قضیه قهرم با مامان و بابام. مغموم بهش نگاه کردم و گفتم ارش نمیخای باهاشون اشتی... هنوز حرفم تموم نشده که بود که ارش قاشق پری از غذا رو توی دهانم گزاشت و با خنده گفت هیش الان وقت رسیدن به شکمه.
بعد از ناهار به اتاق مطالعم رفتم و شروع کردم به خوندن درس هام، چند دقیقه ای بعد ارش درحالیکه لپ تاپشو توی دستش گرفته بود وارد اتاق شد نگاهی بهش انداختم که خیلی ریلکس نشست روی صندلی روبروییم و گفت امیدوارم مزاحم نباشم اگرم هسم مشکل خودته.
خنده ای کردم و زیرلب دیوونه ای گفتم و ادامه دادم.
با سنگینی نگاهش سرمو بلند کردم متعجب بهم نگاه میکرد سرمو تکون دادم و گفتم
+هوم؟
_همیشه همینطوری کتاب رو میجوی؟
+نمیجوم میخونم
_خرخون
+خودتی
_منم؟
+اوهوم
اوکی خودت خواستی اینو گفت و اومد سمتم و شروع کرد به قلقلک دادنم داشتم میمردم هرچی بریده بریده التماسش میکردم ولم نمیکرد شروع کردم به جیغ کشیدن جیغای بنفشی که هرکس دیگه اگر جای ارش میبود کر میشد ولی این پسر دست بردار نبود.
درحال جیغ جیغ کردن بودم که سمیرا خانم یهو در رو باز کرد و این درحالی بود که ارش کامل خم شده بود روم و این از دور اصلا جلوه جالبی نداشت با خجالت سرمو توی سینش پنهون کردم اونم خنده ی بلندی کرد و گرفتم توی بغلش و روبه سمیرا خانوم گفت چیزی نیست من قلقلکش میدادم.
اون روز هم گذشت و به جرات میتونم بگم که شب یکی از بهترین خوابای عمرمو تجربه کردم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
ماهک✍
دستمو محکم دور گردنش گرفته بودم که نیفتم و بلند بلند میخندیدم به محضی که وارد اشپزخونه شدیم
سمیرا خانم و مش رحمت دهانشون از تعجب باز مونده بود، باخنده ی ارش سمیرا خانم از شک درومد و با اخم غلیظی شروع کرد به غر زدن به جون ارش.
اون بیچاره هم صبوری میکرد و هیچی نمیگفت و اجازه میداد تا سمیرا خانم یکریز غر بزنه.
ارش خم شد و منو روی صندلی نشوند، دستمو از دور گردنش باز کردم و روی صندلی جا گرفتم خودش هم روی صندلی کناریم نشست.
مش رحمت خنده ای کرد و گفت اقای دکتر بالاخره من هم نمردم و عاشقی کردن شماروهم دیدم همین چند ماه پیش بود که از غم گفتم از دست میری.
ارش سریع سرفه ای کرد و دستپاچه گفت این چه حرفیه مش رحمت انشالله که همیشه سایه شما بالا سرمون باشه.
متعجب به ارش نگاه کردم و لب زدم چندماه پیش چیشده بودی لبخند بی جونی زد و گفت هیچی همون قضیه قهرم با مامان و بابام. مغموم بهش نگاه کردم و گفتم ارش نمیخای باهاشون اشتی... هنوز حرفم تموم نشده که بود که ارش قاشق پری از غذا رو توی دهانم گزاشت و با خنده گفت هیش الان وقت رسیدن به شکمه.
بعد از ناهار به اتاق مطالعم رفتم و شروع کردم به خوندن درس هام، چند دقیقه ای بعد ارش درحالیکه لپ تاپشو توی دستش گرفته بود وارد اتاق شد نگاهی بهش انداختم که خیلی ریلکس نشست روی صندلی روبروییم و گفت امیدوارم مزاحم نباشم اگرم هسم مشکل خودته.
خنده ای کردم و زیرلب دیوونه ای گفتم و ادامه دادم.
با سنگینی نگاهش سرمو بلند کردم متعجب بهم نگاه میکرد سرمو تکون دادم و گفتم
+هوم؟
_همیشه همینطوری کتاب رو میجوی؟
+نمیجوم میخونم
_خرخون
+خودتی
_منم؟
+اوهوم
اوکی خودت خواستی اینو گفت و اومد سمتم و شروع کرد به قلقلک دادنم داشتم میمردم هرچی بریده بریده التماسش میکردم ولم نمیکرد شروع کردم به جیغ کشیدن جیغای بنفشی که هرکس دیگه اگر جای ارش میبود کر میشد ولی این پسر دست بردار نبود.
درحال جیغ جیغ کردن بودم که سمیرا خانم یهو در رو باز کرد و این درحالی بود که ارش کامل خم شده بود روم و این از دور اصلا جلوه جالبی نداشت با خجالت سرمو توی سینش پنهون کردم اونم خنده ی بلندی کرد و گرفتم توی بغلش و روبه سمیرا خانوم گفت چیزی نیست من قلقلکش میدادم.
اون روز هم گذشت و به جرات میتونم بگم که شب یکی از بهترین خوابای عمرمو تجربه کردم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۲.۰k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.