رمان یادت باشد ۵۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_پنج
بودکه این تاخیر ها من را ناراحت کند. پیام داد: «عزیزم! تو دلت دریاست. یه وقت ناراحت نشی. خیلی زود جور میکنم میریم برای عقد.» همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم: «روز دهم آبان، میلاد امام هادی هستش. نظرت چیه این روز عقد کنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد : «عالیه. همین الان با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم.» روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت : «حمید پشت دره. میخواد بره هیئت، برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کارداره.» چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیر درخت انجیر ایستاده بود.تا من را دید به سمتم آمد. بعد از سلام و احوال پرسی، لیوان شربت را به او دادم وقتی شربت را خورد، تشکر کرد و گفت: «الهی بری کربلا.» و بعد درحالی که یک کیسه به دستم میداد، گفت : «مامان برات ویژه گردو فرستاده.» تشکر کردم و پرسیدم: «برای عقد کاری کردی؟» سری تکان دادو گفت: «امروز رفتم محضر، قطعا برای دهم آبان نوبت گرفتم.» گفتم: «حالا چرا بالا نمیای.» گفت: «میخوام برم هیئت. میدونی که طبق روال هر هفته، پنجشنبه ها برنامه داریم.» بعد هم درحالی که این پا و آن پا میکرد گفت:«فرزانه یه چیز بگم، نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم چی شده حمید، اتفاقی افتاده؟» گفت: «میشه تکه پا باهم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اون جا میان خیلی صمیمی و مهربونن الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم. تو یه بار بیا، اگه خوشت نیومد دیگه چیزی نمیگم.» قبلا هم یکی، دوبار وقتی حمید میخواست هیئت برود، اصرار داشت....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بودکه این تاخیر ها من را ناراحت کند. پیام داد: «عزیزم! تو دلت دریاست. یه وقت ناراحت نشی. خیلی زود جور میکنم میریم برای عقد.» همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم: «روز دهم آبان، میلاد امام هادی هستش. نظرت چیه این روز عقد کنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد : «عالیه. همین الان با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم.» روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت : «حمید پشت دره. میخواد بره هیئت، برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کارداره.» چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیر درخت انجیر ایستاده بود.تا من را دید به سمتم آمد. بعد از سلام و احوال پرسی، لیوان شربت را به او دادم وقتی شربت را خورد، تشکر کرد و گفت: «الهی بری کربلا.» و بعد درحالی که یک کیسه به دستم میداد، گفت : «مامان برات ویژه گردو فرستاده.» تشکر کردم و پرسیدم: «برای عقد کاری کردی؟» سری تکان دادو گفت: «امروز رفتم محضر، قطعا برای دهم آبان نوبت گرفتم.» گفتم: «حالا چرا بالا نمیای.» گفت: «میخوام برم هیئت. میدونی که طبق روال هر هفته، پنجشنبه ها برنامه داریم.» بعد هم درحالی که این پا و آن پا میکرد گفت:«فرزانه یه چیز بگم، نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم چی شده حمید، اتفاقی افتاده؟» گفت: «میشه تکه پا باهم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اون جا میان خیلی صمیمی و مهربونن الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم. تو یه بار بیا، اگه خوشت نیومد دیگه چیزی نمیگم.» قبلا هم یکی، دوبار وقتی حمید میخواست هیئت برود، اصرار داشت....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۲k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.