اتات ات
𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁸⁵
-ا.ت...ا.ت؟ ا.ت؟؟؟؟؟
+....
+″حالم خیلی خیلی بد بود سه روز بود نه غذا خوردم نه آب وقتی هم که کوک رو اونطور دیدم بد تر هم شدم...بعد از رفتن جانگ شیک دیگه هیچی نفهمیدم.......با سرو صدا های دور ورم چشمام رو بی اختیار باز کردم...توی اون انبار پوسیده نبودم..جونگکوک؟بچم؟ اونا کجان؟! داشتم دور ورمو با تعجب دید میزدم، بورا رو دیدم که با عجله،ترس و چشمایی پر از بغض داره میاد سمتم چیزی نفهمیدم که منو تو اغوشش کشید
×دختر...خدا میدونه...خدا میدونه چقدر نگرانت شدم داشتم دق میکردم(گریه)
+اروم باش...خوبم عزیزم! بورا یه سوال میپرسم با جزئیات جوابمو بده...بچم!جونگ کوک اونا کجان ورا نیستن؟(بغض)
×اونا حالشون خوبه یورام توی یکی از چادرای اینجا خوابه
+مگه اینجا...کجاست؟
×جنگل..(تاسف بار سرشو تکون داد) جونگ کوک اوردمون و همه ی اقراد قصر بجز نگهبانا که اینجان همه ی ندیمه ها کشته شدن(گریه)
+شما(منظورش هم بورا ست هم تهیونگ)؟جونگ کوک؟ هانول؟ شما خوبید ؟کاریتون که نکرد؟
×ارون باش..نه!ما خوبیم..بیا بریم استراحت کنیم!
...........
+″با بورا رفتیم تو چادر ولی دلم بی قراری میکرد پس وقتی خوابیدن رفتم روی دره که دیدم جونگ کوک هم اونجاست بدون اینکه توجه کنم به اطرافم پریدم بغلش″
+میدونی؟...میدونی چقدر نگران شدم؟(بغض)
منو از بغلش جدا کرد که دیدم یه اشک مزاحم از چشماش چکید پایین انگشت شصتم رو روی گونه هاش کشیدم که ادامه داد
-میدونم..میدونم...راستش وقتی اومدیم بیرون تمام فکر و ذکرم تو و یورام بودین حتی وقت نکردم به خودم فکر کنم..ا.ت تو و یورام همه ی دارایی منین اگه چیزیتون میشد من میمردم..
صداش پر از بغض بود و چشماش اشکی! بدون فکر کردن...نرم ل*بام رو روی ل*باش گذاشتم...نفس کم آوردم که جدا شد اروم روی گونه اش بو*سه ایی گذاشتم که باعث شد لبخند بزنه
-نمیدونی...نمیدونی چهار ماه بود از این ل*با محروم بودم!
+سرورم ؟
-جانم؟
+چی شد که از اونجا اومدید بیرون؟
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁸⁵
-ا.ت...ا.ت؟ ا.ت؟؟؟؟؟
+....
+″حالم خیلی خیلی بد بود سه روز بود نه غذا خوردم نه آب وقتی هم که کوک رو اونطور دیدم بد تر هم شدم...بعد از رفتن جانگ شیک دیگه هیچی نفهمیدم.......با سرو صدا های دور ورم چشمام رو بی اختیار باز کردم...توی اون انبار پوسیده نبودم..جونگکوک؟بچم؟ اونا کجان؟! داشتم دور ورمو با تعجب دید میزدم، بورا رو دیدم که با عجله،ترس و چشمایی پر از بغض داره میاد سمتم چیزی نفهمیدم که منو تو اغوشش کشید
×دختر...خدا میدونه...خدا میدونه چقدر نگرانت شدم داشتم دق میکردم(گریه)
+اروم باش...خوبم عزیزم! بورا یه سوال میپرسم با جزئیات جوابمو بده...بچم!جونگ کوک اونا کجان ورا نیستن؟(بغض)
×اونا حالشون خوبه یورام توی یکی از چادرای اینجا خوابه
+مگه اینجا...کجاست؟
×جنگل..(تاسف بار سرشو تکون داد) جونگ کوک اوردمون و همه ی اقراد قصر بجز نگهبانا که اینجان همه ی ندیمه ها کشته شدن(گریه)
+شما(منظورش هم بورا ست هم تهیونگ)؟جونگ کوک؟ هانول؟ شما خوبید ؟کاریتون که نکرد؟
×ارون باش..نه!ما خوبیم..بیا بریم استراحت کنیم!
...........
+″با بورا رفتیم تو چادر ولی دلم بی قراری میکرد پس وقتی خوابیدن رفتم روی دره که دیدم جونگ کوک هم اونجاست بدون اینکه توجه کنم به اطرافم پریدم بغلش″
+میدونی؟...میدونی چقدر نگران شدم؟(بغض)
منو از بغلش جدا کرد که دیدم یه اشک مزاحم از چشماش چکید پایین انگشت شصتم رو روی گونه هاش کشیدم که ادامه داد
-میدونم..میدونم...راستش وقتی اومدیم بیرون تمام فکر و ذکرم تو و یورام بودین حتی وقت نکردم به خودم فکر کنم..ا.ت تو و یورام همه ی دارایی منین اگه چیزیتون میشد من میمردم..
صداش پر از بغض بود و چشماش اشکی! بدون فکر کردن...نرم ل*بام رو روی ل*باش گذاشتم...نفس کم آوردم که جدا شد اروم روی گونه اش بو*سه ایی گذاشتم که باعث شد لبخند بزنه
-نمیدونی...نمیدونی چهار ماه بود از این ل*با محروم بودم!
+سرورم ؟
-جانم؟
+چی شد که از اونجا اومدید بیرون؟
- ۹.۷k
- ۲۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط