مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_32
دیانا:
همه چی انقدر زود داشت اتفاق میافتاد که واقعا مغزم قفل کرده بود.
باورم نمیشد من الان سر سفره عقد کنار مردی که شاید دو هفته نمیشه میشناسمش نشستم و منتظر عاقدم.
اصلا تو این مدت به این فکر نکردم که امکان داره ارسلان ادم بدی باشه و زندگیم از اینی که هست تباه تر بشه.
ولی تو این چند وقت کوتاه هیچ اشتباهی از ارسلان سر نزده اوووو فقط یه بار آسانسور که اونم باید بگم کرم از خودم بود.
پوففففف.
÷هوی گوساله کجای دو ساعته دارم صدات میگنم عاقد آومد.
+ها آها باش
ارسلان بهم خیره شد و گفت.
_حالت خوبه؟
+اره اره بابا خوبم.
_حتا اگه الان هم یکم تردید داری میتونیم تمومش کنیم ها؟
یهو رفتم تو فکر صد درصد ارسلان نمیتونه آدم بدی باشه درضمن پسرم ارزش ریسک رو داره.
+ن مطمئن.
لبخندی زد و بلند گفت.
_خوب بفرماید.
محراب قرآن رو داد دستمون.
∆خانوم دیانا رحیمی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد جناب ارسلان کاشی به مهریه.....
ارسلان با کف دست زد رو پیشونیش رو گفت.
_اخه اصلا یادمون نبود.
مهشاد و محراب از خنده زمین رو گاز میزدن.
+مشکلی نیست مثلاااااا یه شاخه گل.
_بیا برع یعرع یکنی چی یه شاخه گل.
+پس چی
_معلومه سک
+ارسلان من سکه میخوام چیکار ول کن
_اع نخیر نمیشه
+ببین سر سفره عقد با من لج نکن ها
_تو الان داری با من لج میکنی
من برم به ننه بابام بگم زنم یه شاخه گل مهریشه.
+ن برو بگو فلان قد سگه مهرشه با پس گردنی بندازنت بیرون.
_بزار بندازن مهم نیست من یه شاخه گل نمیخوام
+من باید بخوام ن تو.
_اع جدی میفرماید.
+بعلههههه
_اصلا همین الان طلاقت میدم ضعیفه.
+وایسا ببینم چرا زر میزنی ما که هنوز عقد نکردیم.
_اع راست میگی ها.
نگاهی به دور اطرافم کردم که مهشاد محراب هم چنان داشتن زمین گاز میزدن و عاقد هم با تعجب به ما خیره شده بود.
آروم جوری که فقط ارسلان بشنوه گفتم
+آبرومون رفت به ف.ا.ک
∆اگر اجازه بدید من یه نظری بدم
_بله بفرماید؟
ادامه در پست بعد....
part_32
دیانا:
همه چی انقدر زود داشت اتفاق میافتاد که واقعا مغزم قفل کرده بود.
باورم نمیشد من الان سر سفره عقد کنار مردی که شاید دو هفته نمیشه میشناسمش نشستم و منتظر عاقدم.
اصلا تو این مدت به این فکر نکردم که امکان داره ارسلان ادم بدی باشه و زندگیم از اینی که هست تباه تر بشه.
ولی تو این چند وقت کوتاه هیچ اشتباهی از ارسلان سر نزده اوووو فقط یه بار آسانسور که اونم باید بگم کرم از خودم بود.
پوففففف.
÷هوی گوساله کجای دو ساعته دارم صدات میگنم عاقد آومد.
+ها آها باش
ارسلان بهم خیره شد و گفت.
_حالت خوبه؟
+اره اره بابا خوبم.
_حتا اگه الان هم یکم تردید داری میتونیم تمومش کنیم ها؟
یهو رفتم تو فکر صد درصد ارسلان نمیتونه آدم بدی باشه درضمن پسرم ارزش ریسک رو داره.
+ن مطمئن.
لبخندی زد و بلند گفت.
_خوب بفرماید.
محراب قرآن رو داد دستمون.
∆خانوم دیانا رحیمی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد جناب ارسلان کاشی به مهریه.....
ارسلان با کف دست زد رو پیشونیش رو گفت.
_اخه اصلا یادمون نبود.
مهشاد و محراب از خنده زمین رو گاز میزدن.
+مشکلی نیست مثلاااااا یه شاخه گل.
_بیا برع یعرع یکنی چی یه شاخه گل.
+پس چی
_معلومه سک
+ارسلان من سکه میخوام چیکار ول کن
_اع نخیر نمیشه
+ببین سر سفره عقد با من لج نکن ها
_تو الان داری با من لج میکنی
من برم به ننه بابام بگم زنم یه شاخه گل مهریشه.
+ن برو بگو فلان قد سگه مهرشه با پس گردنی بندازنت بیرون.
_بزار بندازن مهم نیست من یه شاخه گل نمیخوام
+من باید بخوام ن تو.
_اع جدی میفرماید.
+بعلههههه
_اصلا همین الان طلاقت میدم ضعیفه.
+وایسا ببینم چرا زر میزنی ما که هنوز عقد نکردیم.
_اع راست میگی ها.
نگاهی به دور اطرافم کردم که مهشاد محراب هم چنان داشتن زمین گاز میزدن و عاقد هم با تعجب به ما خیره شده بود.
آروم جوری که فقط ارسلان بشنوه گفتم
+آبرومون رفت به ف.ا.ک
∆اگر اجازه بدید من یه نظری بدم
_بله بفرماید؟
ادامه در پست بعد....
- ۲.۰k
- ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط