تو راه رو قصر برای خودم قدم میزدم با لبخند اطراف نگاه میکردم
༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭 : « 𝟏 »
★........★........ ★........★.......
تو راه رو قصر برای خودم قدم میزدم با لبخند اطراف نگاه میکردم.
همچی...
واقعا....واقعا همچی عالی بود.
دو سالی بود که مشاور سلطنتی ملکه شده بودم.
همه برای بازگشت شاهزاده انگلستان یعنی شاهزاده تهیونگ بعد از چهار سال خوشحال بودن.
شاهزاده ای که قراره تو یکی از این روزا جانشین پادشاه بشه.
قدم هام رو اروم کردم.
فکرم درگیر شده بود...
یعنی چه شکلیه.
اینطور که همه میگن انقدر زیباست که ادم محوش میشه.
همه آرزو این رو دارن که لحظه ای باهاش حرف بزن...
میگن که برعکسه شاهزاده دوم خیلی اروم جدیه.
شاهزاده دوم... تو این دوسال چیز های خوبی راجبش نشنیدم...
اینطور که میگن انگار دنبال یه راهی برای به دست اوردن سلطنته میخواد به هر روشی که شده برادر بزرگش یعنی شاهزاده تهیونگ رو کنار بزنه...
هر کسی یه چیزی میگه...
اینکه قرار تا چند روز آینده چه
اتفاق هایی بیوفته...
باعث میشه دلشوره بدی بگیرم.
نگرانی تمام وجودم رو گرفته.
چندتا نفس عمیق کشیدم....
سعی داشتم خودم اروم کنم اما با حس دست یکی روی شونه هام لرز کوچیکی به تنم افتاد.
برگشتم سمتش... یکی از خدمتکار های قصر بود...
خدمتکار: این نامه هارو برای ملکه ببر.
گفتن که خیلی فوریه...
مردد به نامه ها نگاه کردم اروم از خدمتکار گرفتمشون...
به سمت اتاق ملکه رفتم تقی به در زدم...
ملکه ویکتوریا: بیا داخل.
نفس عمیق کشیدم اروم در رو باز کردم وارد اتاق شدم.
مثل همیشه روی صندلی کنار پنجره نشسته بود کتاب میخوند...
سرش رو بالا اورد لبخند گرمی بهم زد که باعث شد متقابل بهش لبخند بزنم...
ملکه: امیلی... اونا چیه تو دستت؟
امیلی: نامه هستن.
از طرف شاهزاده اول...
سریع از روی صندلی بلند شد اومد سمتم...
نامه هارو با هیجان ازم گرفت شروع کرد به خوندنشون...
لبخند روی لبش بود اما یهو محو شد...
امیلی: ملکه... اتفاقی افتاده؟
ملکه: شاهزاده گفته که...
گفته چند روز دیرتر به قصر میاد.
امیلی: اما ملکه سه روز دیگه یه جشن برای حضورش بعد از چهار سال تو قصر قرار هست برگذار کنیم.
ملکه: هیچ تغییری نکرده...
هنوزم همون پسر لجبازه.
امیلی: الان قصد دارید چیکار کنید؟
ملکه: کاری نمیخوام انجام بدم.
بهش اطلاع دادم که سه روز دیگه جشنه...
پس خودش رو میرسونه.
امیلی: درسته...
ملکه: میتونی بری.
تعظیم کوتاهی کردم از اتاق اومدم بیرون.
.
.
.
.
چند ساعتی بود روی تخت دراز کشیده بودم کتاب میخوندم.
قضیه صلح با فرانسه بالاخره انجام شد بعد از جنگ های زیادی که داشتیم...
نفسم رو راحت بیرون دادم چون تو این یک سال بیش از اندازه ملکه از من کار کشید.
کتاب رو بستم...
بلند شدم گذاشتمش روی میز
شنل سفیدم رو برداشتم انداختم روی شونم...
از اتاق اومدم بیرون سریع رفتم سمت پله ها...
تند تند پله هارو پایین میرفتم.
به اخرش رسیده بودم که یه نگاه به کنارم انداختم اما...
یهو محکم با یک نفر برخورد کردم.
داشتم می افتادم که دستش رو گذاشت دور کمرم منو به خودش چسبوند..
اون شاهزاده....
ادامه دارد....
𝐩𝐚𝐫𝐭 : « 𝟏 »
★........★........ ★........★.......
تو راه رو قصر برای خودم قدم میزدم با لبخند اطراف نگاه میکردم.
همچی...
واقعا....واقعا همچی عالی بود.
دو سالی بود که مشاور سلطنتی ملکه شده بودم.
همه برای بازگشت شاهزاده انگلستان یعنی شاهزاده تهیونگ بعد از چهار سال خوشحال بودن.
شاهزاده ای که قراره تو یکی از این روزا جانشین پادشاه بشه.
قدم هام رو اروم کردم.
فکرم درگیر شده بود...
یعنی چه شکلیه.
اینطور که همه میگن انقدر زیباست که ادم محوش میشه.
همه آرزو این رو دارن که لحظه ای باهاش حرف بزن...
میگن که برعکسه شاهزاده دوم خیلی اروم جدیه.
شاهزاده دوم... تو این دوسال چیز های خوبی راجبش نشنیدم...
اینطور که میگن انگار دنبال یه راهی برای به دست اوردن سلطنته میخواد به هر روشی که شده برادر بزرگش یعنی شاهزاده تهیونگ رو کنار بزنه...
هر کسی یه چیزی میگه...
اینکه قرار تا چند روز آینده چه
اتفاق هایی بیوفته...
باعث میشه دلشوره بدی بگیرم.
نگرانی تمام وجودم رو گرفته.
چندتا نفس عمیق کشیدم....
سعی داشتم خودم اروم کنم اما با حس دست یکی روی شونه هام لرز کوچیکی به تنم افتاد.
برگشتم سمتش... یکی از خدمتکار های قصر بود...
خدمتکار: این نامه هارو برای ملکه ببر.
گفتن که خیلی فوریه...
مردد به نامه ها نگاه کردم اروم از خدمتکار گرفتمشون...
به سمت اتاق ملکه رفتم تقی به در زدم...
ملکه ویکتوریا: بیا داخل.
نفس عمیق کشیدم اروم در رو باز کردم وارد اتاق شدم.
مثل همیشه روی صندلی کنار پنجره نشسته بود کتاب میخوند...
سرش رو بالا اورد لبخند گرمی بهم زد که باعث شد متقابل بهش لبخند بزنم...
ملکه: امیلی... اونا چیه تو دستت؟
امیلی: نامه هستن.
از طرف شاهزاده اول...
سریع از روی صندلی بلند شد اومد سمتم...
نامه هارو با هیجان ازم گرفت شروع کرد به خوندنشون...
لبخند روی لبش بود اما یهو محو شد...
امیلی: ملکه... اتفاقی افتاده؟
ملکه: شاهزاده گفته که...
گفته چند روز دیرتر به قصر میاد.
امیلی: اما ملکه سه روز دیگه یه جشن برای حضورش بعد از چهار سال تو قصر قرار هست برگذار کنیم.
ملکه: هیچ تغییری نکرده...
هنوزم همون پسر لجبازه.
امیلی: الان قصد دارید چیکار کنید؟
ملکه: کاری نمیخوام انجام بدم.
بهش اطلاع دادم که سه روز دیگه جشنه...
پس خودش رو میرسونه.
امیلی: درسته...
ملکه: میتونی بری.
تعظیم کوتاهی کردم از اتاق اومدم بیرون.
.
.
.
.
چند ساعتی بود روی تخت دراز کشیده بودم کتاب میخوندم.
قضیه صلح با فرانسه بالاخره انجام شد بعد از جنگ های زیادی که داشتیم...
نفسم رو راحت بیرون دادم چون تو این یک سال بیش از اندازه ملکه از من کار کشید.
کتاب رو بستم...
بلند شدم گذاشتمش روی میز
شنل سفیدم رو برداشتم انداختم روی شونم...
از اتاق اومدم بیرون سریع رفتم سمت پله ها...
تند تند پله هارو پایین میرفتم.
به اخرش رسیده بودم که یه نگاه به کنارم انداختم اما...
یهو محکم با یک نفر برخورد کردم.
داشتم می افتادم که دستش رو گذاشت دور کمرم منو به خودش چسبوند..
اون شاهزاده....
ادامه دارد....
- ۹.۹k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط