Part{5}
Part{5}
که یه دفعه دیدم جونگ کوک اومد داخل..وای این چرا این شکلیههههه؟رو صورتش خون پاشیده شده بود...رگ گردنش و دستاش زده بود بیرون...داشت با یه پوزخند ترسناکش نگاهم میکرد..از پوزخندش ترسیدم ..داشت اذیتم میکرد..تمام جرئتم و جمع کردمو گفتم
_ا....ا..ارباب...
+خفه شو دختره هرزهههه تا الان خواب ناز بودی ارههه(اربده)
با اربده ای ک کشید قشنگ شاشیدم به خودم...همینطور داشت با پوزخندش میومد سمتم..نزدیکتر...نزدیکتر..نزدیکتر...طوری اومد که نفساش کامل به صورت برخورد میکرد...سرم انداختم پایین.. اونقدری قدم کوتاه بود که سرم تا پایین سینه هاش بود..(یاعلییی)چونمو با دستاش گرفت و سرمو اورد بالا..برای دیدنش باید کامل سرم رو بلند میکردم...به چشمای اشکیم زل زده بود..ولی دیگه چشماش وحشی نبود..مشکی..یه چشمای خیلی خوبی داشت..وایی چی دارم میگم دیوونه شدم..همینطور به چشمام زل زده بود...یه دفعه اشکم ناخود آگاه از رو گونه هام لیز خورد...
اروم اشکمو با شصتش زد کنار..
+دیگه نبینم بگیری تا لنگ ظهر بخوابی کوچولو(با صدای بمممم)
_چ...چشم...ارباب....ب..ب.ببخشید
اروم خندید
+ازم میترسی؟
همونطور که تو چشماش زل زده بودم
_ن...ن..نه
+پس چرا لکنت گرفتی؟؟
_
+هوم؟
_ب..ببخشید..
+خوبه
دستاشو از روی دیوار برداشت و بدون هیچ حرفی رفت بیرون...
قلبم داشت تند تند میزد که باز در زده شد..
_بفرمایید
خدمتکار اومد داخل و یه لباس دستش بود...یه پیرزن مسن بود..اسمش اجوما بود
(علامتش&)
&بیا دخترم این لباس خدمتکاریته
_مرسی اجوما
رفت بیرون و لباسم رو پوشیدم..
خوبه یه لباس گشاد بود چون اصلا از لباسای تنگ خوشم نمیومد..
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اشپزخونه
&دخترم ارباب گفت براش قهوه درست کنی ببری
_چشم اجوما میبرم
مشغول درست کردن قهوه شدم..
قهوه درست شد و به سمت اتاق کارش راهی شدم،در زدم..
+بیا تو
رفتم داخل اتاقش..پشت میز نشسته بود و مشغول کارش بود..قهوه رو گذاشتم رو میزشو ازش خورد
+اومم خوشمزس
_نوش جون
+خب هرزه کوچولو بیا بشین روی پاهام
ازش به شدت فجیح بعد گفتن این حرف حرسم گرفت و تمام جرئتمو جمع کردم و داد زدم
_مرتیکه ی حرون زاده من برده ی تو نیستم که باهام اینجوری رفتار کنی هرزه اصلی تویی ک مدام با دخترا در حال لاس زدنی عوضی(بلند)
کوک ویو:
عجب چه دختر زبون درازیه..الان بهش نشون میدم...چنان شکنجش میکنم که بفهمه..بعد گفتن اون حرفا خیلی عصبی شدم
ا/ت ویو:
وای خاک بر سرم این چه گندی بود زدم دختره خررر خب میرفتی میشستی رو پاهاش ...یه دفعه عصبی عصبی اومد سمتم و....
شرایط پارت بعد:
۵ لایک
۵ کامنت
که یه دفعه دیدم جونگ کوک اومد داخل..وای این چرا این شکلیههههه؟رو صورتش خون پاشیده شده بود...رگ گردنش و دستاش زده بود بیرون...داشت با یه پوزخند ترسناکش نگاهم میکرد..از پوزخندش ترسیدم ..داشت اذیتم میکرد..تمام جرئتم و جمع کردمو گفتم
_ا....ا..ارباب...
+خفه شو دختره هرزهههه تا الان خواب ناز بودی ارههه(اربده)
با اربده ای ک کشید قشنگ شاشیدم به خودم...همینطور داشت با پوزخندش میومد سمتم..نزدیکتر...نزدیکتر..نزدیکتر...طوری اومد که نفساش کامل به صورت برخورد میکرد...سرم انداختم پایین.. اونقدری قدم کوتاه بود که سرم تا پایین سینه هاش بود..(یاعلییی)چونمو با دستاش گرفت و سرمو اورد بالا..برای دیدنش باید کامل سرم رو بلند میکردم...به چشمای اشکیم زل زده بود..ولی دیگه چشماش وحشی نبود..مشکی..یه چشمای خیلی خوبی داشت..وایی چی دارم میگم دیوونه شدم..همینطور به چشمام زل زده بود...یه دفعه اشکم ناخود آگاه از رو گونه هام لیز خورد...
اروم اشکمو با شصتش زد کنار..
+دیگه نبینم بگیری تا لنگ ظهر بخوابی کوچولو(با صدای بمممم)
_چ...چشم...ارباب....ب..ب.ببخشید
اروم خندید
+ازم میترسی؟
همونطور که تو چشماش زل زده بودم
_ن...ن..نه
+پس چرا لکنت گرفتی؟؟
_
+هوم؟
_ب..ببخشید..
+خوبه
دستاشو از روی دیوار برداشت و بدون هیچ حرفی رفت بیرون...
قلبم داشت تند تند میزد که باز در زده شد..
_بفرمایید
خدمتکار اومد داخل و یه لباس دستش بود...یه پیرزن مسن بود..اسمش اجوما بود
(علامتش&)
&بیا دخترم این لباس خدمتکاریته
_مرسی اجوما
رفت بیرون و لباسم رو پوشیدم..
خوبه یه لباس گشاد بود چون اصلا از لباسای تنگ خوشم نمیومد..
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اشپزخونه
&دخترم ارباب گفت براش قهوه درست کنی ببری
_چشم اجوما میبرم
مشغول درست کردن قهوه شدم..
قهوه درست شد و به سمت اتاق کارش راهی شدم،در زدم..
+بیا تو
رفتم داخل اتاقش..پشت میز نشسته بود و مشغول کارش بود..قهوه رو گذاشتم رو میزشو ازش خورد
+اومم خوشمزس
_نوش جون
+خب هرزه کوچولو بیا بشین روی پاهام
ازش به شدت فجیح بعد گفتن این حرف حرسم گرفت و تمام جرئتمو جمع کردم و داد زدم
_مرتیکه ی حرون زاده من برده ی تو نیستم که باهام اینجوری رفتار کنی هرزه اصلی تویی ک مدام با دخترا در حال لاس زدنی عوضی(بلند)
کوک ویو:
عجب چه دختر زبون درازیه..الان بهش نشون میدم...چنان شکنجش میکنم که بفهمه..بعد گفتن اون حرفا خیلی عصبی شدم
ا/ت ویو:
وای خاک بر سرم این چه گندی بود زدم دختره خررر خب میرفتی میشستی رو پاهاش ...یه دفعه عصبی عصبی اومد سمتم و....
شرایط پارت بعد:
۵ لایک
۵ کامنت
۱۴.۲k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.