این چه کاری بود شدو
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕⁸"
"این… چه کاری بود شدو؟!"
شدو با چشمای مظلومانه به یونجی نگاه کرد. گوشهاش رو کمی پایین
"اه… لعنت به تو شدو!" یونجی دستش رو بالا آورد و آروم سر شدو رو نوازش کرد. شدو با صدای نرم و آرومی خرخر کرد و خودش رو بیشتر به زانوی یونجی مالید.
"تو واقعاً بلد نیستی چطور آدم رو مجبور به بخشیدن بکنی، مگه نه؟"
شدو با صدای نرم "میو" کرد و به یونجی نگاه کرد. یونجی خندید. "باشه… باشه… ولی دیگه این کارا رو تکرار نکنی، فهمیدی؟"
شدو با خوشحالی دمش رو تکون داد. یونجی آهی کشید و گفت: "واقعا نمیدونم با تو چیکار کنم…"
ولی همونطور که دستش رو روی سر شدو میکشید، یه فکر توی ذهنش شکل گرفت: چرا حس میکنم این گربه بیشتر از یه گربهی معمولیه؟
شدو که انگار فهمیده بود نقشهاش داره جواب میده، همچنان خودش رو به یونجی میمالید. با اون چشمای درشت و مشکی و صدای نرم "میو" کردنش، داشت تمام دیوارهای دفاعی یونجی رو از بین میبرد.
یونجی با لبخند گفت: "آخه تو چرا اینقدر کیوتی؟! چطور میتونم از دستت ناراحت بمونم؟"
شدو با ملایمت دمش رو دور پای یونجی پیچید و بهش نگاه کرد. یونجی که دیگه طاقت نداشت، دستش رو زیر شدو گذاشت و بلندش کرد.
"تو واقعاً میدونی چطور آدمو مجبور به تسلیم کنی، نه؟"
شدو با چشمهای گرد و مظلومش، مستقیماً به یونجی نگاه کرد. یونجی خندید، بعد سرش رو کمی جلو برد و به آرومی یه بوسهی کوچیک روی بینی نرم و خیس شدو گذاشت.
"میو…"
یونجی عقب کشید و با خنده گفت: "آخی… چقدر نرمه!"
شدو که حسابی شوکه شده بود، با چشمای گرد شده به یونجی نگاه کرد. ولی یونجی هنوز قانع نشده بود. دوباره سرش رو جلو برد و این بار یه بوسهی دیگه روی لبای کوچیک گربهای شدو گذاشت.
شدو تکون نخورد. چشمهاش بازتر شد. نفسش تندتر شده بود.
ولی یونجی هنوز متوجه چیزی نشده بود.
"آخ… تو خیلی کیوتی شدو…" یونجی باز هم جلوتر رفت. این بار نه یه بوسه… نه دو بوسه… بلکه پشت سر هم چند بوسهی کوچیک روی بینی و لبهای نرم گربهای شدو گذاشت.
چشمای شدو از تعجب گرد شد. ضربان قلبش بالا رفت. همون جونگ کوک درونش، انگار با هر بوسهی یونجی داشت بیدار میشد.
"یونجی… نکن… این طوری… نمیتونم…"
نفسهای شدو تندتر شد. قلبش محکم توی سینهاش میکوبید. احساساتش داشت از کنترل خارج میشد.
یونجی اما با لحن شوخطبعی گفت: "وای شدو! تو واقعاً… کیوتترین گربهی دنیایی!"
_ادامه دارد....!؟
"این… چه کاری بود شدو؟!"
شدو با چشمای مظلومانه به یونجی نگاه کرد. گوشهاش رو کمی پایین
"اه… لعنت به تو شدو!" یونجی دستش رو بالا آورد و آروم سر شدو رو نوازش کرد. شدو با صدای نرم و آرومی خرخر کرد و خودش رو بیشتر به زانوی یونجی مالید.
"تو واقعاً بلد نیستی چطور آدم رو مجبور به بخشیدن بکنی، مگه نه؟"
شدو با صدای نرم "میو" کرد و به یونجی نگاه کرد. یونجی خندید. "باشه… باشه… ولی دیگه این کارا رو تکرار نکنی، فهمیدی؟"
شدو با خوشحالی دمش رو تکون داد. یونجی آهی کشید و گفت: "واقعا نمیدونم با تو چیکار کنم…"
ولی همونطور که دستش رو روی سر شدو میکشید، یه فکر توی ذهنش شکل گرفت: چرا حس میکنم این گربه بیشتر از یه گربهی معمولیه؟
شدو که انگار فهمیده بود نقشهاش داره جواب میده، همچنان خودش رو به یونجی میمالید. با اون چشمای درشت و مشکی و صدای نرم "میو" کردنش، داشت تمام دیوارهای دفاعی یونجی رو از بین میبرد.
یونجی با لبخند گفت: "آخه تو چرا اینقدر کیوتی؟! چطور میتونم از دستت ناراحت بمونم؟"
شدو با ملایمت دمش رو دور پای یونجی پیچید و بهش نگاه کرد. یونجی که دیگه طاقت نداشت، دستش رو زیر شدو گذاشت و بلندش کرد.
"تو واقعاً میدونی چطور آدمو مجبور به تسلیم کنی، نه؟"
شدو با چشمهای گرد و مظلومش، مستقیماً به یونجی نگاه کرد. یونجی خندید، بعد سرش رو کمی جلو برد و به آرومی یه بوسهی کوچیک روی بینی نرم و خیس شدو گذاشت.
"میو…"
یونجی عقب کشید و با خنده گفت: "آخی… چقدر نرمه!"
شدو که حسابی شوکه شده بود، با چشمای گرد شده به یونجی نگاه کرد. ولی یونجی هنوز قانع نشده بود. دوباره سرش رو جلو برد و این بار یه بوسهی دیگه روی لبای کوچیک گربهای شدو گذاشت.
شدو تکون نخورد. چشمهاش بازتر شد. نفسش تندتر شده بود.
ولی یونجی هنوز متوجه چیزی نشده بود.
"آخ… تو خیلی کیوتی شدو…" یونجی باز هم جلوتر رفت. این بار نه یه بوسه… نه دو بوسه… بلکه پشت سر هم چند بوسهی کوچیک روی بینی و لبهای نرم گربهای شدو گذاشت.
چشمای شدو از تعجب گرد شد. ضربان قلبش بالا رفت. همون جونگ کوک درونش، انگار با هر بوسهی یونجی داشت بیدار میشد.
"یونجی… نکن… این طوری… نمیتونم…"
نفسهای شدو تندتر شد. قلبش محکم توی سینهاش میکوبید. احساساتش داشت از کنترل خارج میشد.
یونجی اما با لحن شوخطبعی گفت: "وای شدو! تو واقعاً… کیوتترین گربهی دنیایی!"
_ادامه دارد....!؟
- ۲.۲k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط