در آغوش شیطان
"در آغوش شیطان"
---
Chapter: 1
Part: 21
ویو جیهوپ
مهم نیست... حالا بگذریم.
اون شیشه کو؟
آها، اینجاس...
شیشهی کوچیک رو از قفسه برداشتم. توش یه قطره از همون خون طلایی بود.
نگاهش کردم.
یه لحظه حس کردم داره حرکت میکنه.
نه، نه واقعاً... ولی یه لرزش، یه ارتعاش، یه چیزی که با چشم نمیدیدی، اما حسش میکردی.
جیهوپ (زیر لب): این خون... زندهست.
لبخند زدم.
نه از روی شادی.
از روی عطش.
---
ویو جیمین
صدای پیانو توی اتاقم پیچیده بود.
انگشتهام روی کلاویهها میلغزیدن، ولی ذهنم جای دیگه بود.
هر نت، یه خاطره.
هر آکورد، یه زخم.
پنجره باز بود. باد پرده رو تکون میداد.
بوی شب، بوی خاک، بوی جنگل...
همهشون با هم قاطی شده بودن.
جیمین (آروم): چرا دوباره برگشته؟
بلند شدم. رفتم سمت پنجره.
از اون بالا، جنگل معلوم بود.
تاریک، مرموز، زنده.
جیمین: یه چیزی داره میاد...
و من حسش میکنم.
دستم رفت سمت گردنبند نقرهای دور گردنم.
اون تنها چیزی بود که از مادرم برام مونده بود.
و هر وقت میلرزید...
یعنی خطر نزدیکه.
---
Chapter: 1
Part: 21
ویو جیهوپ
مهم نیست... حالا بگذریم.
اون شیشه کو؟
آها، اینجاس...
شیشهی کوچیک رو از قفسه برداشتم. توش یه قطره از همون خون طلایی بود.
نگاهش کردم.
یه لحظه حس کردم داره حرکت میکنه.
نه، نه واقعاً... ولی یه لرزش، یه ارتعاش، یه چیزی که با چشم نمیدیدی، اما حسش میکردی.
جیهوپ (زیر لب): این خون... زندهست.
لبخند زدم.
نه از روی شادی.
از روی عطش.
---
ویو جیمین
صدای پیانو توی اتاقم پیچیده بود.
انگشتهام روی کلاویهها میلغزیدن، ولی ذهنم جای دیگه بود.
هر نت، یه خاطره.
هر آکورد، یه زخم.
پنجره باز بود. باد پرده رو تکون میداد.
بوی شب، بوی خاک، بوی جنگل...
همهشون با هم قاطی شده بودن.
جیمین (آروم): چرا دوباره برگشته؟
بلند شدم. رفتم سمت پنجره.
از اون بالا، جنگل معلوم بود.
تاریک، مرموز، زنده.
جیمین: یه چیزی داره میاد...
و من حسش میکنم.
دستم رفت سمت گردنبند نقرهای دور گردنم.
اون تنها چیزی بود که از مادرم برام مونده بود.
و هر وقت میلرزید...
یعنی خطر نزدیکه.
- ۲۴۶
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط